Wednesday, June 28, 2006

change

این وبلاگ template
به خواهش ( یا بهتره بگم پیشنهاد ) یک دوست کوچک و عزیز و کاریزوماتیک و البته به نظر من اگزوتیک
شد change
تا هر وقت که می یاد و سری می زنه
دل کوچیکش که این روزها نیاز مبرم به لیپوساکشن داره
نگیره

Saturday, June 24, 2006

چه جوابی داری؟

نخرام
بتاز
تیز و تند و با شتاب
که خرامیدن در سرنوشت تو نیست
...
نیارام
گهواره ات را برچین
که حجله عروسانه ات را گسترده اند
و فریاد دردت را
در عروسک چوبی ات پنهان کن
که کودکی در سرنوشت تو نیست
...
کوچک من
بر لب هیچ چشمه ای درنگ مکن
و بر لبه برنده هیچ عشقی
...
پاهای خسته ات را
بر زمین سخت بگذار و
برو
تند و با شتاب

Thursday, June 22, 2006

یوهووووووووووووووووووو... تابستووووووووووووووووووووون اومد


عکس از شیرین اخوان

Monday, June 19, 2006

...

یعنی یک لبخند
یعنی دستی که خالی پس کشیده نمی شود
یعنی رایحه ای همه جا گستر و ناگهانی
یعنی آفتابی که رنگش عوض می شود
یعنی مجالی که می شود ساعتها و ساعت ها
بی هدف به آسمان آبی و پرندگان
زل زد
یعنی بیکاری دلخواه
یعنی هوای عالی برف
باران دلپذیر
روز خوش ابر
یعنی دندان های سفید همه واژه ها
یعنی گل همیشه شکوفان گندم
یعنی لطف مرسوم « از خود گذشتن » که
کهنه می شود
یعنی امیدی برای هر چیز
یعنی منظومه همه شکفتن ها
یعنی مهر گل که به آدمی رسوخ می کند
یعنی « جنگ » راه حل هیچ چیز
یعنی جنگ و جلاد و قهرمان
دور از ذهن اسباب بازی ها
یعنی ساعت های آرام آرام کاری پر تلاش
یعنی سایه ها شریفند مگر خلافش ثابت شود
یعنی بی اعتمادی به ناممکن و بی نیازی به
ایده های دور
یعنی این هاست معنای این گناه

"سعید صدیق"

Wednesday, June 14, 2006

هیچی بابا / همینجوری / قات زدم دیگه رسماً

هر آنچه ممکن نبوده
بودم
و هر آنچه بودم
دیگر
مرده ای بیش نیست
///
زده بودمش به دیوار یه روزی اینو/ یه شعر مشت از اوکتاویوپاز / از اون شعرا که آدمو متحول می کنه / برای بار نمی دونم چندم می خونمش و یاد یاسمن می افتم / چند ساله ندیدمش ؟ / اصلاً چند بار فقط دیدمش ؟ / دیشب باهاش حرف زدم / شاید واسه همین یاد این شعر افتادم / دیگه به زور فارسی حرف می زنه / می گه این جا هم مراقبت هستن که کجا می ری / با کی حرف می زنی و به چی فکر می کنی / هوای ابری اینجا / با این دوربین های لعنتی
...
روباه گفت : زندگی یکنواختی دارم / من مرغها رو شکار می کنم / آدم ها مرا / همه مرغ ها عین هم اند / همه آدم ها هم عین هم اند / این وضع یه خورده خلقم رو تنگ می کنه / اما اگه تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی / آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند / صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از اتاق می کشد بیرون
///
امروز رفته بودم نمره هامو بگیرم و ضمناً واسه یه دوست کتاب شازده کوچولو رو بخرم / به جبران زحمتی که برایم متحمل شد / خانمی که یه نسخه از کتابو دست من دید کنجکاو شد و پرسید این کتاب چیه ؟/ مال بچه های چه سنیه ؟/ نزدیک بود با همون کتاب بکوبم تو سرش
...
گفتند حضرت عزت را دوست می داری ؟ گفت دارم / گفتند شیطان را دشمن داری ؟ گفت نه / گفتند چرا ؟ گفت از محبت رحمان پروای عداوت شیطان ندارم / گفتند تو او را که می پرستی می بینی ؟ گفت اگر ندیدمی ، نپرستیدمی
///
اینم از تذکره الاولیاء عطار نیشابوری / فقط همین قدر خوندم ازش که نوشتم
...
چیه ؟ / میگین این همه اظهار فضل واسه به رخ کشیدن چیه ؟ هیچ چی بابا چهار تا کتاب خونده ام / نه همشو / فقط چند خطشو / خوب گناه من چیه که اونا رو ننوشتم / فقط چون الان دچار یبوست قلم شدم دارم به دموکرات ترین شیوه ممکن توصیه می کنم خوندنشون رو به شما / تا هم تو لذتی که از خوندنشون بردم ( حالا در حد چند خط) شریکتون کنم هم این فراخی جان و جسمم رو توجیه کنم / خلاص
...
متوجه هستین؟ / یه ربعه داریم بحث می کنیم ( یه طرفه البته )/ بدون اینکه با هم حرف زده باشیم
///
سگ سفید / رومن گاری / شرمنده دیگه / بای بای

Monday, June 12, 2006

مستطیل سبز

گام به سرزمین های دور و دست نیافتنی جام جهانی / تدارک دیدن نتیجه ای پر گل و تماشایی ( مثلاً چهار بر صفر ) / همراه با گزارش های لحظه به لحظه / رجز خوانی / شعله ور شدن اشتیاق عمومی به ورزش / کم ترین میزان بدبینی / تاکتیک ها / دانش روز سرمربی کم تجربه / رویای نجات در آخرین لحظه / زمین عالی / هوای مطبوع / تماشاگر کولاک / مطبوعات حامی / مسئولان چاره گشا / با حال ترین مربی دنیا
...
این همه برگ برنده / چی کم داریم آخه که باید این جان سرگشته و دل بیقرار عین باروت و نیتروگلیسیرین در هم بغلتد و بجوشد که چرا باید از این همه حمله فقط یکی آن هم فقط یکی تقدیر گل شدن پیدا کند / شاید این هم تقدیر ازلی و ابدی ماست / باید روی سکوها و جلوی صفحه تلویزیون جان به لب شویم / میان برد و باخت هم هیچ فرقی وجود ندارد / در زندگی زخمهائی هست که فقط مال ماست

Friday, June 09, 2006

و چه ساده است حساب دنیا

الا فیتز جرالد می خونه / و من به عکس تو نگاه می کنم / جای زخم پیشونیت تو این عکس پیدا نیست / چند سالت بود ؟ پنج سال ؟ شش سال ؟ / دویده بودی در رو باز کنی / پات گرفته بود به لبه آجر فرش و شیرجه بلندی شده بودی تو هوا / خونه تون که اومدم کله ات رو بسته بودن / می خندیدی
...
الا فیتز جرالد می خونه / و آدم رو بر ، ابری مخملی در یک زمان بی زمان پرواز می ده / تو رو تو این عکس تو اون جعبه تیره شوم روی دست می برن / دور تا دور شلوغه / آقایی که انگار خیلی حرفه ایه / چاق و کم مو / دهانشو باز کرده واسه خوندن نوحه / یه عکس از تو با نوار سیاهی گوشه اش تو دست مشایعان هست / تمام این بساط ظاهراً باید گواهی کنه به این که تو نیستی / تو یه جایی دور از این مسیر ( که دو تایی تا چشم باز کردیم و راه رفتن یاد گرفتیم با هم در اون به حرکت در اومدیم ) از رفتن باز ایستادی
...
الا فیتز جرالد می خونه / بازی که می کردیم اگه یادت باشه / تو یارگیریها که دو دسته می شدیم / وقتی تعدادمون طاق بود و یکی از دو گروه یه نفر کم می آورد یکی از افراد گروه می گفت : " باشه / یه یار هم توی دل من " یعنی یه نفر جای دو نفر حساب می شد و بازی می کرد / یادته تو اون دوران کشف و اعجاب / هر چیز قشنگی رو که می دیدیم / به عشق اون بود که با دیگری " تو با من و من با تو " در میون بذاریم / از رویش شکوفه ها تا کشف چشم های درشت خندان / وقتی می رفتیم مهمونی / می شستیم کنار پنجره ماشین / تو این ور / من اون ور / به هم می گفتیم / تو این ور خیابونو نگاه کن و من اون ور رو / هر کدوم یه چیز قشنگی دیدیم / همدیگر رو خبر کنیم / و چقدر چیز قشنگ تو راه بود /
...
تو رو تو اون جعبه تیره به هر کجا که می خوان ببرن / دستت تو دست من / سر شبی از شب های عید / تو یه خیابون قشنگ و غرقه در نور / یه واک من تو جیب من / یه هدفون تو گوش تو / یه هدفون تو گوش من
الا فیتز جرالد می خونه
It was written in the stars

Wednesday, June 07, 2006

اینارو خودت نوشتی ؟

تقدیم به ... با عشق و نکبت
جسدش رو گذاشته بودن بین دو تا ستون گرد و قطوری که قرینه هم دو طرف اتاقش بود / ستونهایی که حالا دیگه به شکل اغراق شده ای هم اندازه جسد بودن / حالا دیگه واقعاً اتاقش قناسی داشت / یعنی همیشه خودش می گفت : اتاقم قناسه

من یادم هست . تو یادته؟
باز که همون جا نشستی/ .../ وسط این همه کاغذ پاره / تکیه دادی به تختم که چی / می خوای از چی سر در بیاری / تا چند دقیقه دیگه میان و منو می برن / اون وقت تو می مونی و حسرت تموم نیامدن های طولانی ات / سنگینی هوای این اتاق بدون من تنفست رو به شماره می اندازه / و تو بالاخره باور می کنی که من نیستم

کابوس / عطر اتاق دم کرده و یه خورده بیست و چهار سالگی
اندازه جسد بزرگتر از خودش بود/ شاید هم باد کرده بود / نمی دونستم چند ساعته که مرده / وقتی همسایش پای تلفن گفت که مرده اصلاً نپرسیدم کی / پسرش رو خبر کرده بودن که جسدش رو ، رو به قبله کنه / طاق باز / بعد هم ملحفه تخت رو کشیده بودن روش / سرآخر هم زنگ زده بودن به من / به من که اینقدر باهاش صمیمی .../ داشتم بالا می آوردم / حیفه نعمت خدانیست / دم به دم میریزم بیرون / جرات نداشتم ملحفه رو کنار بزنم ومرده اش رو ببینم / آن هیکل درشت اگه باد کرده باشه منظره خوش آیندی نیست / چاق بود اما نه بدقواره / همیشه دلش می خواست پانزده بیست کیلو لاغرتر بود تا بتونه بیشتر بپره /- اگه هیکل تو رو داشتم دختر ، همچین می کوبیدم چاه نفت در بیاد- / .../

ارامش ... فقط در حضور دیگران
ببین / اومدن بالاخره / با برانکارد حمل جسدشون / چند ثانیه دیگه منو می زارن تو اون / حالا که از این بالا نگاه می کنم / از این ارتفاع می بینم چقد آسون بود / برانکارد رو می زارن رو زمین / می پرسن چیزی تو جیب های میت نیست ؟ / و تو نمی دونی / می ترسی ملحفه رو کنار بزنی و جسدم رو لمس کنی / می گی : نمی دونی / مرد کوتاه تر ملحفه رو کنار می زنه / اه اه ... جلو این همه همسایه / تو که می دونستی من اهل رودربایستی هستم / خب یه چیزی می گفتی / جیب بلوزم رو می گرده / و بعد دست می کنه تو جیب شلوارم / شلوارم تنگ شده واسم انگار / بالاخره / یه دکمه / یه شکلات که دیشب یادم رفت با چایی بخورم / و یه تیکه کاغذ که می دنش به تو / پسر صاحبخونه هم می آد / می شینه فاتحه می خونه / ملحفه رو می کشه رو سرم / شونه هامو می گیره / یه جوری که بهم برنخوره و خودشم خوشش بیاد / مرد کوتاه پاهامو می گیره / حتماً سنگین شدم بالاخره که صاحبخونه هم می یاد کمکشون / اما تو همون جا وایسادی / زل زدی به من

Ok… bye
در آمبولانسو که بستن تازه باورکردم که نیست / پسر صاحبخونه یه جوری که بدم نیاد و خودش خوشش بیاد شونه هامو گرفت تا منو ببره تو / گفتم عصر برمیگردم / وسایلشو می برم

بالاخره یاد گرفتم از نگرانی دست بردارم و به تداوم عشق بورزم
می ری / انگار دیگه هیچ بهونه ای واسه موندن نداری / اما من می مونم / دیگه واسه همیشه می مونم / بی نیاز از رفع همه نیازهای مادی / سبکبال بر فراز درهم ریختگی دلچسب اتاقم / حالا می تونم هر چی می خوام بنویسم / حتی اگه دیگرون خلوت اتاقم رو بهم بزنن/ دیگه حتی واسه نوشتن احتیاجی به قلم و کاغذ ندارم / همون طور که واسه خوندن نیازی به در دست گرفتن خوندنی ها نیست/ از ورای مادیت اشیاء معنویت اونا پیداست / و من غوطه ور در لذتی بی انتها

Sunday, June 04, 2006

چرکنویس

سی نما
کشتی رابینسون کروزوئه غرق میشه / اون می مونه با یه اقیانوس آب / اطرافش رو دست های کوچیک و بزرگی که از آب بیرون موندن پر کردن / دست یه بچه / یه دست با دستکشهای پشمی مشکی / دستی که شش انگشت داره / ... / اما میون اون همه دست / تنها یه دست هست که با انگشتر سرخ رنگ / نگاه رابینسون رو می سوزونه / اما را بینسون که اهل انگشترو این چیزا نبود / اما چند لحظه بعد دست و اون انگشتر سرخ رنگ هم ناپدید می شن تو اعماق آب / رابینسون دست و پا می زنه / انگار یهو زیر پاش خالی می شه / هی آب می خوره / پایین می ره / بالا میاد / سر آخر دستش به یه تخته پاره شناور بر آب چفت می شه / یه نفس راحت می کشه و بعد بدون اینکه آهنگ تایتانیک پخش بشه تو سکوت مطلق شنا می کنه تا این که تاب و توانش تموم می شه / ... / روزها / ماهها / سالها / زمان می گذره / رابینسون چشم باز می کنه و خودشو تو یه جزیره دور افتاده می بینه / و این آغاز تنهائی اونه

من یه جلسه بیشتر کلاس کنکور نرفتم

تمام غرق شدگان کشتی رابینسون کروزوئه نجات پیدا کرده اند / و حالا هر کدومشون تو یه جزیره بدور از دیگران زندگی می کنن / هیچ جزیره ای رو به جزیره دیگه راهی نیست/ و ساکنان جزایر دورافتاده نمی دونند که چقدر دردهای مشترک دارند / که چقدر تنهائی های مشترک دارند / که چقدر کودکی های از کف رفته مشترک دارند / رابینسون از تنهائی تو جزیره خودش مشق بازیگری می کنه / تو چند تا جزیره اون طرف تر یکی با دوربین عهد بوقی اش از رابینسون فیلم میگیره / باز تو چند تا جزیره دورتر یه نفر با یه بوم که چند کیلومتر بلندی داره صدای رابینسون رو تو یه قوطی حبس میکنه / و این وسط از بین دور افتاده ترین جزایر صدایی بند می شه / کات / نمایش ترومن

من دیشب فقط خواب دیدم

من مرده ام / یه روح سرگردون که بدون نیاز به ویزا یا گذرنامه می تونه به هر کجا که دوست داره سفر کنه / و سرک بکشه / ده روز از خدا وقت خواسته ام که واسه خودم بپلکم و بی دغدغه خوش باشم / اما این ده روزو بیشتر واسه این می خوام که کنجکاوی چندین ساله ام ارضاء بشه / می خوام بدونم تو اداره خبر مرگم رو چجوری آب و تاب می دن/
آسانسور دوباره خرابه و البته این برای یک روح هیچ ضایعه غم انگیزی نیست / حتی اگه مجبور باشی بری طبقه هشتم / می چرخم و زود بالا می رم / تو راه پله ازکنار یکی که نفس نفس زنان از پله بالا می ره می گذرم / انگشتر سرخ رنگی به دست داره که اگه روح نبودم و هنوز تعلقات زمینی در من اثر داشت شاید وایمیستادم و نگاش می کردم / با شگفتی / اگه تعلقات زمینی در من اثر داشت / حتی وقتی که زنده بودم / اون بالا هیچ نشونه ای از مرگ یه همکار وجود نداره / انگار زنده پرستی رو یاد گرفتن بالاخره / نه پارچه سیاهی / نه خرمایی / نه حلوایی/ خانوم فروتن با موهایی که یک سره سفید شده پشت میزش نشسته و با صدایی خسته تلفن حرف می زنه / تو اطاق نظارت که طبق معمول پرنده پر نمی زنه / اتاق سرور هم خالیه /آهان / بالاخره پیداش کردم / گوشه اعلانات یه ستون کوچیک تو بخش خبرهای داخلی / همین / نه یه نوشته نوستاژیک / هیچ چیز در بین نیست / بی خودی مرخصی گرفتم / کسر می شه از حقوقم

مامان داره حلوا می پزه / امروز سالگرد مامان بزرگه

بیژن نجدی می گه :
پر از بوی خسته سیگار
خالی از کلمه
پر از یاد بوسه های دور
خالی از دندان
پر از پای ماله های گریه های خشک
خالی از لبخند
پر از خون بسته / خالی از شیر پستانهای خودش
مرده مادربزرگ
می برندش با کتان و در پنبه
خالی باز همین شنبه ای که می گذرد

من می گم :
از دست عادت یه عمر که همه چیزو با هم در میون میگذاریم/ آخه همه چیزو که نمی گن



Thursday, June 01, 2006

چه زندگی شگفت انگیزی

نمی دونم جایی تو دنیا هست که مردم به اندازه مردم ما تو لابلای حرفهای روزمره شون قسم بخورن یا نه / گاهی قسم ها بدون اینکه خود گوینده بدونه ، ناخواسته و طبق عادت میان کلمه ها و جمله ها راه پیدا میکنن/ مثل کلمه چیز که بدون توجه به معنای واقعیش جزء مهمترین کلمات ادبیات روزمره ما شده. ما قسم می خوریم چون احساس می کنیم شنونده بی قسم حرفمون رو باور نمی کنه / اگه شنونده رو نشناسیم و اون هم ما رو نشناسه مجبوریم واسه اثبات راستی و صداقت گفته مون قسم های بیشتر و موکد تری بخوریم / در واقع از قبل و پیشاپیش می دونیم شنونده ای که هنوز نشناختیمش و او هم ما رو نمیشناسه به ما بی اعتماده / پس اساس ، بی اعتمادیه / مگه اینکه خلافش ثابت شه/
.../
زندگی تو محیطی که اعتماد نکردن شرط عقله و اعتماد (ورزیدن) بی احتیاطی / آروم آروم ناامنی روانی رو باعث می شه / انگار یه جورایی ما تو جرم خیز ترین نقطه دنیا زندگی می کنیم / دیگه کمتر ماشینیه که مجهز به دزدگیر نباشه / روی دیوار اکثر خونه ها نرده آهنی نصب شده / هیچ سقا خونه ای نیست که کاسه اش زنجیر نشده باشه / بیشتر پنجره های خونه های مسکونی دو پرده ای هستن / غالباً یه پرده تور / زیر اون یک پرده سفید و ضخیم
.../
اینا همه شدن یه فرهنگ / معماری شهر ما انگار بدون نرده و حفاظ یه چیزی کم داره ( اینو رئیس دفترمون گفت امروز ) هر چند به لطف ذوق ایرونی ما نرده های آهنی سر دیوارها رو با گل های فلزی و حفاظ پنجره ها رو با فرفورژه ( می آراییم ) تا ( بپنداریم ) همه اینا واسه زیبائین / نه ایجاد امنیت/ این همه آدم که واسه همین ناامنی ها می زارن می رن از اینجا و تازه از همه غم انگیز تر که « اتوپیای » طبقه متوسط مردم این (سرزمین کهن ) شده جایی به اسم دبی ( که می گن تقریباً با من همسنه ) / یه عده ای می رن / خیلی ها می مونن / اما اونا که به هر دلیل موندن سعی می کنن امنیت رو تو چهار دیواریه خونشون تأمین کنن/
.../
آرزوی داشتن استخر خصوصی تو خونه به جای استفاده از استخرهای عمومی / داشتن یه باغچه کوچیک تو یه حیاط پنجاه متری عوض رفتن به پارک / گذاشتن تلویزیون های پنجاه شصت اینچی تو اتاقهای ده بیست متری عوض رفتن به سینما / و.../ ... / جور کردن همه امکانات تو مقیاس یک صدم یا یک دهم تو خونه / فقط واسه اینکه مجبور نشیم خیلی بریم بیرون / وسط این همه نا امنی /
.../
ولی فقط تصور کن که تو اون چهار دیواری که خودت ساختیش هم احساس امنیت نکنی