Monday, November 27, 2006

...

يعني از گذشته هاي ما
هيچ نبايد باقي بماند؟
جز در يادهاي آمهايي
كه آنها هم
دارند تك تك مي روند؟

Saturday, November 25, 2006

...

جلگه ایی طلایی گسترده ام تا دور دست. اسبش از دشت غبار بر می انگیزد. پا به پای کالسکه ام می تازد. بر می گردد و از پشت نقاب نگاهم می کند . بر میگردم و نگاهش می کنم و نگاهش از برق شمع های تولد درخشان تر است. دست دراز میکند . دست دراز می کنم. دستم را می گیرد و لحظه ای بعد ترک او نشسته ام و به سوی انتهای دشت می تازیم
به مدرسه می رسیم . پیاده می شویم . می رویم. دست در جیب می کنم . یک مشت نقل بادامی در می آورم . نگاهی به اطراف می اندازم و اینبار من دست به طرفش دراز می کنم. دست پیش می آورد و نقل ها را در کف دستش می ریزم
او دست پیش می برد و اسب از بین ردیف نیمکتها پیش می آید و از کف دست او نقل ها را می نوشد
بر پشت او به اندازه هر دوی ما جا هست. بر پشت او به اندازه یک کوه تا زمین فاصله داریم
اسب آرام از بین کتاب های پرپر شده قدم بر می دارد. بادام را در کتابها می بوید. عکسبرگردانها را می بوید و یال هایش زیر دستهایم زبر و مثل برف سفید است
...
صورتش را که لحظه ای به بیرون بر گرداند اتوبوس تاریک شد. آوازها هجوم می آورند " حنا خانوم ..." بعد نوبت به اسمهای دیگر می رسد
خوشحالم که از این فضا جداست. جزو منظره آن سوست. جزو گستره دشت, نهری که همپای ما می آید , کوه های کبود دور و خارهایی که از پشت نور گرفته و در آتشی نارنجی می سوزد
...
همیشه فکر میکردم که اگر او, به جای ... و ... به جای ... معلم مان بود چه می شد. اگر اولین کلمات را او در دهان من گذاشته بود چه شاگرد خوبی می شدم. چه حرفهای قشنگی می زدم. همه اش می گفتم "مرسی" می گفتم "ببخشین" شعرهای قشنگی از حفظ می شدم. تمام مسابقه ها اول می شدم. مسابقه دو , پرش , بسکتبال. شاگرد اول شهر . اسمم را سر صف می خواندند. برایم کف می زدند. جعبه مداد رنگی جایزه می گرفتم. عکس رنگی اش را می کشیدم. لای کتابم می گذاشتم. کتابم سرگذشت آدمهای خوب می شد. سرگذشت مهربانی ها می شد
. تمامش

Friday, November 10, 2006

...


... این روزها
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل صدای آمدن روز است
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
... در آسمان ببینند
آن روز
پرواز دست های صمیمی
در جست و جوی
دوست
... آغاز می شوند
آن روز
بی چشمداشت بودن لبخند
... قانون مهربانی است
روزی که سبزه , زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
... بشکفند
روزی که دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
...
! ای روزهای خوب که در راهید
! ای جاده های گمشده در مه
! از پشت لحظه ها به در آیید
! ای روز آفتابی
! ای مثل چشمهای خدا آبی
! ای روز آمدن
! ای مثل روز آمدنت روشن
...
این روزها که می گذرد , هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آیا , من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

Thursday, November 02, 2006

...

برای عزیز و اون خونه آب انبار دار ِ تو سنگلج
...
گاهی گذارم را , گاهی که دلم غروبی , شبی , صبح زودی برایش تنگ می شد گذارم را با ترس و اشتیاق به زیر دیوار بلند خانه اش می کشاندم...
می زدم می انداختم توی کوچه درختی که ساکت بود. دکان و بازار نبود. الاغی با بار نمک رد نمی شد.فقط گاهی طبق سمنو گذر داشت و پسر بچه ای می گذشت که بر سرش سبزه روئیده بود
می آمدم سرکوچه , کمی مکث می کردم تا قلبم آرام شود. سراسر کوچه درخت باران بود. انتهای کوچه در مه سبزی محو می شد. پایه درختها در نهر نامنظمی بود که زلال و زمزمه گر از قناتی در زیر دیوار باغی بیرون می آمد. دختر بچه ای می گذشت که روبانی ارغوانی به گیسو و شمعی روشن در دست داشت.
گاهی فقط از سر کوچه نگاه می کردم و رد می شدم . ولی گاهی که دلم خیلی تنگ می شد خودم را به زیر دیوار باغ می رساندم. از پشت دیوار می گذشتم
تا آن زمان هر چه دیده بودمش در گذرهای کوتاه کوچه بود.گاهی هم می آمد و لای در می ایستاد که یک باریکه از دامنش , کبود یا آسمانی , پیدا بود. کوچه به ترنم در می آمد. گاهی که به دلش می افتاد یک هلال از صورتش یا تابی از گیسویش را به منظر کوچه عرضه می کرد و ... عید ایام من می شد
...
آدم از زیر دیوار می گذشت و در جانش ارتعاش اشتیاق مجاورت با این دیوارها بود که آن طرفش باغ به نفس او عطر آگین بود. فکر می کردی , مثل همیشۀ تلخ ِ حسرت آلودِ قشنگِ عزیز, فکر می کردی که آن طرف دیوار چه خبر است؟ چه آبهای پاکیزه ای در گذرند؟ چه بساط زندگی ای دارند؟ چه پرنده هایی بر شاخه های درختانش می خوانند؟ چه ابرهایی در آسمان این باغ می گذرند؟ او... کجا نشسته الان؟ چه می کند؟ چه لباسی به چه رنگی به تن دارد؟ پنجره اش به چه منظره ای باز می شود؟ به باغ ؟ به نهر ؟ به درختی پر گل ؟
آدم فکر می کرد به وضعیتهای مختلف تن او در مه متشکل از رنگ خرمالوئی ِ خورشید و عطر حمام سرش, آدم فکر می کرد به این روزهای بیداری بهار گرداگرد پیکرش... فکر می کرد آدم به شکل نشستن های او , تکیه دادنش , دست را زیر چانه گذاشتن و در آن حال ِیک جور بی خیالی , یک ساقه گیسو را دور یک انگشت پیچیدن با ناخن ِ بلند ِ بدون ِ لاک
و این بساط پشت دیوار که من همیشه بی واسطۀ پشت دیوار می بینم , رستگاری ِ کوچه ای ِ من است که در این نخستین روز آفرینش از کوچه باز خریده ام
...
یادش , تمنای ترسانش , در همان کوچه با نور خرمالویی رنگ خورشید و عطر حمام سرش , همیشه در میان دو دستم است , مدام ... و گیسوانش را باد می زند همچنان
...
و حالا , در این لحظه بیدار- خواب سرمستانه ام , دو دست را حایل دو سوی صورت می کنم , قدری خم می شوم و به چشم انداز آن سوی دیوار – اینبار- نگاه می کنم
ایستاده ام سرگشته و قدری ترسان در میان اتاقش و گرداگردم را نورهای خرمالویی رنگ و عطر یاسمن گرفته است. دلم را گرم می کنم در نور اتاق و روحم خاکستری پوش از چند پله اتاق به باغ فرود می آید و در طول این چند پله چقدر خوشبختم ... و جاری می شوم در باغ ... از جنس پائیز, جذاب با موی بلند بر شانه ها , و چشمان او از پشت پنجره نگران این گذار من است .
انبوه برگ ها بین خودشان زمزمه دارند
صحبت از گل های پیراهن اوست
... آن وقت سرمست از لمس آن فاصله اندک خوشبخت , به سوی انتهای باغ می روم و
بیرون , زن ها بچه های کوچک در بغلشان خواب , با گوشه چادر بچه های خفته را باد می زنند و بچه ها به یاد خواب شیرینی که دیده اند لبخند به لب دارند
...خواب گلهای سفید پیراهن او