Sunday, June 04, 2006

چرکنویس

سی نما
کشتی رابینسون کروزوئه غرق میشه / اون می مونه با یه اقیانوس آب / اطرافش رو دست های کوچیک و بزرگی که از آب بیرون موندن پر کردن / دست یه بچه / یه دست با دستکشهای پشمی مشکی / دستی که شش انگشت داره / ... / اما میون اون همه دست / تنها یه دست هست که با انگشتر سرخ رنگ / نگاه رابینسون رو می سوزونه / اما را بینسون که اهل انگشترو این چیزا نبود / اما چند لحظه بعد دست و اون انگشتر سرخ رنگ هم ناپدید می شن تو اعماق آب / رابینسون دست و پا می زنه / انگار یهو زیر پاش خالی می شه / هی آب می خوره / پایین می ره / بالا میاد / سر آخر دستش به یه تخته پاره شناور بر آب چفت می شه / یه نفس راحت می کشه و بعد بدون اینکه آهنگ تایتانیک پخش بشه تو سکوت مطلق شنا می کنه تا این که تاب و توانش تموم می شه / ... / روزها / ماهها / سالها / زمان می گذره / رابینسون چشم باز می کنه و خودشو تو یه جزیره دور افتاده می بینه / و این آغاز تنهائی اونه

من یه جلسه بیشتر کلاس کنکور نرفتم

تمام غرق شدگان کشتی رابینسون کروزوئه نجات پیدا کرده اند / و حالا هر کدومشون تو یه جزیره بدور از دیگران زندگی می کنن / هیچ جزیره ای رو به جزیره دیگه راهی نیست/ و ساکنان جزایر دورافتاده نمی دونند که چقدر دردهای مشترک دارند / که چقدر تنهائی های مشترک دارند / که چقدر کودکی های از کف رفته مشترک دارند / رابینسون از تنهائی تو جزیره خودش مشق بازیگری می کنه / تو چند تا جزیره اون طرف تر یکی با دوربین عهد بوقی اش از رابینسون فیلم میگیره / باز تو چند تا جزیره دورتر یه نفر با یه بوم که چند کیلومتر بلندی داره صدای رابینسون رو تو یه قوطی حبس میکنه / و این وسط از بین دور افتاده ترین جزایر صدایی بند می شه / کات / نمایش ترومن

من دیشب فقط خواب دیدم

من مرده ام / یه روح سرگردون که بدون نیاز به ویزا یا گذرنامه می تونه به هر کجا که دوست داره سفر کنه / و سرک بکشه / ده روز از خدا وقت خواسته ام که واسه خودم بپلکم و بی دغدغه خوش باشم / اما این ده روزو بیشتر واسه این می خوام که کنجکاوی چندین ساله ام ارضاء بشه / می خوام بدونم تو اداره خبر مرگم رو چجوری آب و تاب می دن/
آسانسور دوباره خرابه و البته این برای یک روح هیچ ضایعه غم انگیزی نیست / حتی اگه مجبور باشی بری طبقه هشتم / می چرخم و زود بالا می رم / تو راه پله ازکنار یکی که نفس نفس زنان از پله بالا می ره می گذرم / انگشتر سرخ رنگی به دست داره که اگه روح نبودم و هنوز تعلقات زمینی در من اثر داشت شاید وایمیستادم و نگاش می کردم / با شگفتی / اگه تعلقات زمینی در من اثر داشت / حتی وقتی که زنده بودم / اون بالا هیچ نشونه ای از مرگ یه همکار وجود نداره / انگار زنده پرستی رو یاد گرفتن بالاخره / نه پارچه سیاهی / نه خرمایی / نه حلوایی/ خانوم فروتن با موهایی که یک سره سفید شده پشت میزش نشسته و با صدایی خسته تلفن حرف می زنه / تو اطاق نظارت که طبق معمول پرنده پر نمی زنه / اتاق سرور هم خالیه /آهان / بالاخره پیداش کردم / گوشه اعلانات یه ستون کوچیک تو بخش خبرهای داخلی / همین / نه یه نوشته نوستاژیک / هیچ چیز در بین نیست / بی خودی مرخصی گرفتم / کسر می شه از حقوقم

مامان داره حلوا می پزه / امروز سالگرد مامان بزرگه

بیژن نجدی می گه :
پر از بوی خسته سیگار
خالی از کلمه
پر از یاد بوسه های دور
خالی از دندان
پر از پای ماله های گریه های خشک
خالی از لبخند
پر از خون بسته / خالی از شیر پستانهای خودش
مرده مادربزرگ
می برندش با کتان و در پنبه
خالی باز همین شنبه ای که می گذرد

من می گم :
از دست عادت یه عمر که همه چیزو با هم در میون میگذاریم/ آخه همه چیزو که نمی گن