Monday, July 31, 2006

... آینه قدی چوبی

کلیه حقوق مادی و معنوی این متن برای نویسنده محفوظ است

رفتم جلوی آینه وایسادم/ چقد این چهره آشناست / آینه قدی / نمی دونم چند سال پیش / چند وقت پیش بود که با هم از جلو یه نجاری عبور کردیم و من گفتم : چقد آینه قدی چوبی قشنگه
و چند روز بعد با یک بسته بزرگ به دیدارم اومد : یه آینه قدی چوبی
بارون می بارید اون روز / بارون شدیدی بود
...
چند ساعت بعد زنگ زد که : میای بریم پیاده روی؟
!گفتم : آخه با این بارون شدید؟ خیس می شیم که
گفت : بی خیال , بعدشم یه سرما خوردگیه کوچیک و سوپ و دارو
ساعتها راه رفتیم / راه رفتیم / راه رفتیم / اما او هیچی نگفت
!آخر سری گفتم : فقط می خواستی منو مریض کنی ؟ که هیچی هم نگی ؟ بی انصاف
! باز هیچی نگفت
نزدیکای خونه که بودیم گفت : اگه یه روز ازت بخوام باهام زندگی کنی چی می گی؟
خنده ام گرفت / خندیدم / در حد مرگ گفتم : این خواستگاری بود؟
هر چی می خوای اسمشو بزار/ چی کار می کنی ؟ -
حالا که خیس شدیم / بزار سرما خوردگیمون خوب شد میگم بهت -
( خندید ) باشه پس هر وقت خوب شدی خبرم کن -
برگشتم خونه / تا چند روز بارون بارید / و ... / بارید
مریض نشدم / فقط یه کم گلو درد
...
یه هفته شد / هیچ خبری نشد
بارون هم قطع نشد
...
از پله ها بالا می رم / می رسم پشت در اتاقش
بیا تو -
( چه صدای گرفته ای ) مریض شدی ؟ ( کنارش میشینم ) / من مریض نشدم / فقط یه کم گلو درد / اما تو انگاری... ( هیچی / هیچی نگفت / انگاری خیلی حرف داشته باشه / اما نخواد بگه ) بعد چند ساعت گفت : -
برو -
... اومده بودم جواب اون سوالت رو بدم / همون سوالی -
برو / نمی خوام جواب بدی -
آخه ... -
می گم برو -
کجا برم ؟ تو خودت گفته بودی ... -
می گم برو ... فراموش کن ... سوالم رو پس می گیرم ... برو دیگه -
...
هاج و واج مانده بود و نگاهش می کرد / هیچ نگفت / آرام و به سختی تکانی به خودش داد / از اتاق آمد بیرون / در باران راه رفت و رفت / به خانه بر نگشت / بعد از چند سال بود ؟/ بعد از چند سال دیگر نخواست با او باشد ؟ / چرا آن سوال را پرسیده بود؟/ همان طور رفت
...
... برگشم خونه / افتادم رو تخت / مریض شدم / چند هفته / بدون دارو / بدون سوپ / خودم خوب شدم / تنها/ ... / خیلی تنها
... این آینه قدی چوبی همین طور اینجا مونده و منتظر هیچ اتفاقی نیست / نمی دونم چند وقت شده / اما بیرون داره بارون شدیدی می باره

هاله

Sunday, July 30, 2006

I should be glad of another death*

خب بارون داره می یاد که بیاد / کی می گه اگه تو گرمای 36 درجه مرداد / اونم با شرجی 100 درصد اگه بارون زد و دما نصف شد و شرجی یک سوم شد / ............. / کی می گه ؟ /
امروز واسه هزااااااااارمین بار من در کمال صحت و سلامت عقل به این نتیجه که اصلاً هم مضحک نیست رسیدم که آقا سخته دل همه رو بدست آوردن / چرا اصلاً باید دل همه رو بدست آورد؟ / هان؟ کی گفته اینو ؟ / ببین مرض همه مون اینه که فقط می خوایم کنار هم باشیم کی می گه ما با هم هستیم؟ نمی دونم فقط چه مرگمونه این جور رابطه داشتن رو با همه مشکلاتش ترجیح می دیم به تنهایی
این مرض ما شرقی هاستا / این روابط مزخرف شرقی نوستالژیه غربیهاست اتفاقاً / فک می کنن چه کوفتیه مثلاً / اصلاً اگه ازاون اول عاقلانه نگاه کنی به همه چی که اینطوری آخر سری نمی خوره تو ذوقت / بابا به چه زبونی بگم بهت هر کی همون اندازه که عشق دیده و عشق داشته به تو عشق می ده / نبااااااااااااید بیشتر از این توقع داشت ازش / اینو بکن تو اون مغز کوفتیت
؟ Ok
؟ شیر فهم شدی
//////////////////////////////////
خب بارون داره می یاد که بیاد / کی می گه اگه تو گرمای 36 درجه مرداد / اونم با شرجی 100 درصد اگه بارون زد و دما نصف شد و شرجی یک سوم شد / ............. / کی می گه ؟ /
امیر علی سوار ماشینش است و در جاده های کوهستانی می راند / مقصد نامعینی دارد و از این راندن بی هدف / از این رفتن به سوی بیابانهای مجهول و ناشناخته لذت می برد / بدنش ساکت است و دست پایش با او در صلح و آشتی / به انتهای آسمان نگاه می کند / به هلال روشن ماه / به جهانی در موازات جهانی دیگر / یک آن به نظرش می رسد که بادبادک کودکی اش بر فراز ابرها می چرخد و خودش را می بیند که در میان آن همه کهکشان تبدیل به نقطه کوچکی شده و در فضا شناور است / بادبادکش در فضا شناور است / بادبادکش با او در پرواز است و دنباله رنگینش آهسته تاب می خورد / شاید خواب می بیند / هر چه هست خواب یا بیدار خوشبخت است / فهمیدنش آسان نیست و به نظر حرفی چرند می آید / چرند یا ناچرند این حال امیر علی است و با زبان دیگری نمی توان آنرا بیان کرد
جایی دیگر /// گلی ترقی
//////////////////////////////////
حیف که کامپیوتر ویروسی شده
نمیشه Ok Picture
وگرنه یه عکس بود
یه پوستر از شیگئو فوکودا
می ذاشتم ببینی
... که اصلاً دلیل کم نیست واسه اینکه
...
T.S.ELIOT*

Tuesday, July 25, 2006

Me ... after the ... bodybuilding ... perhaps...


نترس از هجوم حضورم"
"چیزی جز تنهائی با من نیست

Thursday, July 20, 2006

...


! زیر 18 سال ممنوع


Monday, July 17, 2006

زندگیه دیگه

... بالاخره باید از یه جای شروع کرد دیگه , اما " یادم باشد / کلامی نگویم که به کسی بر بخورد / و نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد " یا بشکند
... بخش املیه ( به ضم ا و م – نمی دونم املاش صحیحه یا نه ) وجودم صبح که با عطسه کلید اتاقو چرخوندم گفت امروز حتماً
... می خوام یه غزل بنویسم می ترسم اما قافیه اش با " نتوانستن " تموم شه

... شاید عین همه افسانه ها و روایات باید گفت " تموم قصه ها با بود یکی و نبود دیگری آغاز می شود " و این بار یکی بود و هزاران " یکی " نبود و آن هزاران یکی رفته بود و یکی مانده بود ... همه چیز از عطسه امروز صبح شروع شد
... ما آدما بیشتر می رسیم به یه نقطه که می فهمیم مدارا و تسلیم شدن نقش مهمی تو زندگیمون بازی می کنه / اما بعد یه لحظه های پیش می یاد تو زندگی / لحظه های افشاگرانه / که پدر زندگی روزمره مون رو در می یارن / و این همون لحظه زودگذری هست که دیگه نمی خوایم با هم مدارا کنیم و.../.../.../... کمی بعد می فهمیم که اساساً هیچ چی تغییر نکرده و کاش به خیره شدن و افشاگری نسبت به هم نپرداخته بودیم/ حیف که بعضی وقتا دیگه خیلی دیره
آخ چقد سخته فارغ التحصیل این زندگی شدن

Saturday, July 15, 2006

happy mother `s Day, Mom


"me and my mother"
sorry
you can see this picture with "filter"

Wednesday, July 12, 2006

افق روشن



روزی ما دوباره کبوترهای مانرا پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
...
روزی که کمترین سرود
بوسه است

و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
...
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ئی است
و قلب
برای زندگی بس است
...
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف
دنبال سخن نگردی
...
روزی که آهنگ هر حرفی زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر
رنج جست و جوی قافیه نبرم
...
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود بوسه باشد
...
روزی که تو بیائی
برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
...
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
ا-ش

پیش می یاد خب

Monday, July 10, 2006

...


: اول اینکه
بدونه هیچ دلیلی فقط از دیدنه این عکس لذت ببرین

: دوم اینکه
می خوام یه چیزی بگم / مثلاً
نگاه به پشت سر اصولاً برام تجربه لذت بخشی نیست . این رویارویی به ظاهر گریز ناپذیر دوباره و دوباره با اون پرونده قطور از اشتباه ها و حماقت های متعدد , پل های شکسته برای همیشه , روابط پوشالی , وعده های توخالی چه از طرف خودم به خودم و چه از طرف دیگران به من و نیز من به دیگران , فرصت های از دست رفته و باز نیومده , لغزش ها و غفلت ها و بسیاری چیز های عذاب آور دیگه
با این حال هر وقت حالم اونقدر خوب باشه که بتونم نگاه واقع بینانه تری نسبت به گذشته بندازم خیلی چیزها برام روشن تر می شه / از چمله این که می فهمم واقعاً همه اون روزها / اون وقایع / و اون آدم ها باید می اومدن و می رفتن تا سیکلی لازم و حیاتی طی بشه / تا بتونم اون چه رو که باید تجربه کنم بیاموزم و زندگی کنم / همه اون سرگشتگیها و حیرانیها / ستیزه ها و جنگ ها با خود و دیگران / اون دیوونه بازی ها و حتی علافی ها و ول گشتن ها / چزئی از من بوده / از گذشته ام / زندگیم و خودم / بی وجود هر کدوم از اینا یه چیزی شکل نمی گرفت / یه جای کار ناقص می موند و می لنگید و من هم نمی فهمیدم / بعضی وقتا فکر می کنم وقتی به سالخوردگی برسم / اگه برسم – همین نگاه و آرامش حاصل از اون شاید تنها چیزی باشه که بتونه تسکینم بده
فکرشو بکنین / مثلاً تنهایی / تنهایی مطلق و تمام عیار جداً تجربه هولناکیه / اون حس جانکاه و توصیف ناپذیر بی تکیه گاه بودن / معلق بودن عین یه پری / که همین طور بی هدف توی هوا می لرزه و میچرخه و نمی دونه به کجا می خواد بره / یا اصلاً کجا رو داره که بره / تنهایی ناب / تنهایی محض و بی کم و کاست / ولی باز هم فقط تو چنبره یه چنین تنهائی ترسناکی هست که آزمودن خیلی چیزها , از سر گذروندن بسیاری از عواطف و اندیشه های البته دردناک که اما باز هم واسه تکمیل اون پازل لعنتی شخصیت لازم هست میسر میشه/ تنها با رفتن به نهایت ها و بی نهایت هاست که میشه از خویش برگذشت و به چیزی , جوهره ای , واقعاً ارزشمند دست یافت که تنها چیز ارزنده تو این زندگیه به ظاهر بی معنا ولی تو باطن برتافته از تارو پودهای ظریف , بسیار ظریف ( اونقدر که اغلب نمی تونیم ببینیمش ) هست
واسه همینه که نگاه کردن به پشت سر حتی اگه لذت بخش هم نباشه – که معمولاً نیست – ولی گریز ناپذیر و واجبه / حداقل واسه اون که بفهمیم تا چه حد به تجربه ها و آزمون ها تن سپردیم / و تا چه حد می تونیم با دست زدن به تجربه ها و چالشهایی که از اونها غفلت کردیم , حفره های روحی و شخصیتی مون رو پر کنیم

: سوم اینکه
... یه جورایی فکر می کنم همه اون چیزایی که اون بالا نوشتم

: چهارم اینکه
دو روزه یه نتیجه اخلاقیه توپ گرفتم ... آقا سخته دل همه رو بدست آوردن / نمیشه اصلاً

: پنجم اینکه
رو تازه دیدم , چه موسیقیه مشتی داره
Captain corelli `s Mandolin

Tuesday, July 04, 2006

جراحی انگیزه ها

چهار سال / چند ماه
اینجا
خیلی نگذشته / ولی اخه دیگه انگار همین دیروز بود
المیرا که واسه خودش کلاسی داره و هیچ موقع سرزده به اینجا سر نمی زنه و ترجیح می ده این ملاقات با لباس رسمی صورت بگیره ( من که این طوری فکر می کنم ) و وقتی ببینیش تو رو یاد موسیقی کلاسیک و رهبری ارکستر فیلارمونیک و شخصیتهای سرگشته تارکوفسکی می اندازه و صدای صبور و آرامش پشت تلفن احتمال هر گونه بحران و کودتا و شرایط اضطراری رو منتفی می کنه / بلانش که از همون نوشته های برگمان اش مهرش رو انداخت توی دلم و پای ثابت و ماندگار اینجاست و هر وقت که می یاد اینجا زیر یه خمم رو می گیره و رسماً فیتیله پیچم می کنه / فائزه محجوب که سعی بسیار در نگه داشتن حرمت ها دارد / لوتوس که پدرت رو در می یاره تا یه کم لبخند بزنه و عجیب مهربان است و یکرنگ زیر آن چهره استتار شده مجازی / مرد مصلوب که انگار از این جا خیری ندید و راه خودش رو جدا کرد و امیدوارم به حوزه استحفاظی مطمئن تری کشیده شده باشه / شاید ترجیح داده که عشق به نوشتن رو لابلای چیزهای دیگری تجربه کنه / و جاش ماههاست که خالیه / و نوید عزیز / آقای نوید عزیز و مهربان و خونگرم و پای بند به اصول با رگ و ریشه و فرهنگ غلیظ ایرانی / حتی آنجا / با همه حرمت نگه داشتن هایش / و سارای تنهایی من / شاعر مسلک / با لهجه شیرین سکوت / مدیر دیروز و آلاچیق مکانیکی امروز / یا آن غریبه هزار نام که اصرار عجیبی در پته روی آب انداختن دارد و در دشمن تراشی نظیر ندارد / که کاش سبیل داشت چون مردونگی رو یادش نمی رفت / و دزدکی که این روزها دزدکی آمد و عجیب ذهن خلاقی دارد و ... و.../.../.../ و اون دوست کوچک و عزیز و کاریزوماتیک و حالا دیگر بسیار اگزوتیک که جایش بین لینکها خالی شد و می گه خسته است این روزها و شاید کلافه و عشق لباس مارک داره و پای ثابت این جا بود و هست و امیدوارم که باشه همیشه و هویتمندی مستقلش و متفاوت بودنش کشته منو و برای زیر اخیه کشیدن حاضر یراقه همیشه و اصلاً همون بود که دستمو گرفت آورد پرتم کرد اینجا و حرصت رو هم که هر چی در بیاره و هر چی هم که بخوای بهش بگی و هر چی هم که بخواد بهت بگه و ... باز هم تو چاره ای نداری مگه این که دوستش داشته باشی/
این جا / آن جا / همچنان سرپا هستند / فارغ از جو ملتهب و سیاست زده و سر در گم / ولی همچنان حسابگر و دست به عصا / و دور تسلسلی که گویا یک اصل و قاعده است ...
فضای دگرگون شده و وقیح این دوران ذهنت را به هم می ریزد /تو را برای عقیده و مضمونت کوک می کنند / باید بی رگ باشی و تحمل کنی ... / تحمل به قیمت به گند کشیده شدن / .../
اما با این همه موجودیت ناچیز من از همین فضای سایه روشن و آمیخته با خاطرات تلخ و شیرین است . آیا دوستی در این دوران به هم ریخته و به مرز انحطاط رسیده ؟ / مفهومی دارد که بگوئیم هر چه از دوست رسد نیکوست ؟/
حضور کم رنگ و هر ازگاهم در این صفحه شاید توجیه این تداوم حضور در زادگاهی باشد که پشت کردن کامل به آن یعنی از اصل دور افتادن و نفی مقطعی از زندگی / اگر بازی تمام نشده باشد چه جایی بهتر از اینجا که تو را به عشق نزدیک تر کند ؟ / اینجا با همه خاطرات خوش و ناخوشش حالا دیگر برای من تبدیل به یک نوستالژی شده است و من همیشه مدیون آن عزیز کوچک و کاریزوماتیک هستم که مرا در این آشفته بازار پرت کرد وسط این همه نوستاژی/
چهار سال / چند ماه
خیلی نگذشته / ولی به قول آل پاچینو تو فیلم مترسک " برای خودش یک عمر است