Monday, July 17, 2006

زندگیه دیگه

... بالاخره باید از یه جای شروع کرد دیگه , اما " یادم باشد / کلامی نگویم که به کسی بر بخورد / و نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد " یا بشکند
... بخش املیه ( به ضم ا و م – نمی دونم املاش صحیحه یا نه ) وجودم صبح که با عطسه کلید اتاقو چرخوندم گفت امروز حتماً
... می خوام یه غزل بنویسم می ترسم اما قافیه اش با " نتوانستن " تموم شه

... شاید عین همه افسانه ها و روایات باید گفت " تموم قصه ها با بود یکی و نبود دیگری آغاز می شود " و این بار یکی بود و هزاران " یکی " نبود و آن هزاران یکی رفته بود و یکی مانده بود ... همه چیز از عطسه امروز صبح شروع شد
... ما آدما بیشتر می رسیم به یه نقطه که می فهمیم مدارا و تسلیم شدن نقش مهمی تو زندگیمون بازی می کنه / اما بعد یه لحظه های پیش می یاد تو زندگی / لحظه های افشاگرانه / که پدر زندگی روزمره مون رو در می یارن / و این همون لحظه زودگذری هست که دیگه نمی خوایم با هم مدارا کنیم و.../.../.../... کمی بعد می فهمیم که اساساً هیچ چی تغییر نکرده و کاش به خیره شدن و افشاگری نسبت به هم نپرداخته بودیم/ حیف که بعضی وقتا دیگه خیلی دیره
آخ چقد سخته فارغ التحصیل این زندگی شدن