...
برای عزیز و اون خونه آب انبار دار ِ تو سنگلج
...
گاهی گذارم را , گاهی که دلم غروبی , شبی , صبح زودی برایش تنگ می شد گذارم را با ترس و اشتیاق به زیر دیوار بلند خانه اش می کشاندم...
می زدم می انداختم توی کوچه درختی که ساکت بود. دکان و بازار نبود. الاغی با بار نمک رد نمی شد.فقط گاهی طبق سمنو گذر داشت و پسر بچه ای می گذشت که بر سرش سبزه روئیده بود
می آمدم سرکوچه , کمی مکث می کردم تا قلبم آرام شود. سراسر کوچه درخت باران بود. انتهای کوچه در مه سبزی محو می شد. پایه درختها در نهر نامنظمی بود که زلال و زمزمه گر از قناتی در زیر دیوار باغی بیرون می آمد. دختر بچه ای می گذشت که روبانی ارغوانی به گیسو و شمعی روشن در دست داشت.
گاهی فقط از سر کوچه نگاه می کردم و رد می شدم . ولی گاهی که دلم خیلی تنگ می شد خودم را به زیر دیوار باغ می رساندم. از پشت دیوار می گذشتم
تا آن زمان هر چه دیده بودمش در گذرهای کوتاه کوچه بود.گاهی هم می آمد و لای در می ایستاد که یک باریکه از دامنش , کبود یا آسمانی , پیدا بود. کوچه به ترنم در می آمد. گاهی که به دلش می افتاد یک هلال از صورتش یا تابی از گیسویش را به منظر کوچه عرضه می کرد و ... عید ایام من می شد
...
آدم از زیر دیوار می گذشت و در جانش ارتعاش اشتیاق مجاورت با این دیوارها بود که آن طرفش باغ به نفس او عطر آگین بود. فکر می کردی , مثل همیشۀ تلخ ِ حسرت آلودِ قشنگِ عزیز, فکر می کردی که آن طرف دیوار چه خبر است؟ چه آبهای پاکیزه ای در گذرند؟ چه بساط زندگی ای دارند؟ چه پرنده هایی بر شاخه های درختانش می خوانند؟ چه ابرهایی در آسمان این باغ می گذرند؟ او... کجا نشسته الان؟ چه می کند؟ چه لباسی به چه رنگی به تن دارد؟ پنجره اش به چه منظره ای باز می شود؟ به باغ ؟ به نهر ؟ به درختی پر گل ؟
آدم فکر می کرد به وضعیتهای مختلف تن او در مه متشکل از رنگ خرمالوئی ِ خورشید و عطر حمام سرش, آدم فکر می کرد به این روزهای بیداری بهار گرداگرد پیکرش... فکر می کرد آدم به شکل نشستن های او , تکیه دادنش , دست را زیر چانه گذاشتن و در آن حال ِیک جور بی خیالی , یک ساقه گیسو را دور یک انگشت پیچیدن با ناخن ِ بلند ِ بدون ِ لاک
و این بساط پشت دیوار که من همیشه بی واسطۀ پشت دیوار می بینم , رستگاری ِ کوچه ای ِ من است که در این نخستین روز آفرینش از کوچه باز خریده ام
...
یادش , تمنای ترسانش , در همان کوچه با نور خرمالویی رنگ خورشید و عطر حمام سرش , همیشه در میان دو دستم است , مدام ... و گیسوانش را باد می زند همچنان
...
و حالا , در این لحظه بیدار- خواب سرمستانه ام , دو دست را حایل دو سوی صورت می کنم , قدری خم می شوم و به چشم انداز آن سوی دیوار – اینبار- نگاه می کنم
ایستاده ام سرگشته و قدری ترسان در میان اتاقش و گرداگردم را نورهای خرمالویی رنگ و عطر یاسمن گرفته است. دلم را گرم می کنم در نور اتاق و روحم خاکستری پوش از چند پله اتاق به باغ فرود می آید و در طول این چند پله چقدر خوشبختم ... و جاری می شوم در باغ ... از جنس پائیز, جذاب با موی بلند بر شانه ها , و چشمان او از پشت پنجره نگران این گذار من است .
انبوه برگ ها بین خودشان زمزمه دارند
صحبت از گل های پیراهن اوست
... آن وقت سرمست از لمس آن فاصله اندک خوشبخت , به سوی انتهای باغ می روم و
بیرون , زن ها بچه های کوچک در بغلشان خواب , با گوشه چادر بچه های خفته را باد می زنند و بچه ها به یاد خواب شیرینی که دیده اند لبخند به لب دارند
...خواب گلهای سفید پیراهن او
گاهی گذارم را , گاهی که دلم غروبی , شبی , صبح زودی برایش تنگ می شد گذارم را با ترس و اشتیاق به زیر دیوار بلند خانه اش می کشاندم...
می زدم می انداختم توی کوچه درختی که ساکت بود. دکان و بازار نبود. الاغی با بار نمک رد نمی شد.فقط گاهی طبق سمنو گذر داشت و پسر بچه ای می گذشت که بر سرش سبزه روئیده بود
می آمدم سرکوچه , کمی مکث می کردم تا قلبم آرام شود. سراسر کوچه درخت باران بود. انتهای کوچه در مه سبزی محو می شد. پایه درختها در نهر نامنظمی بود که زلال و زمزمه گر از قناتی در زیر دیوار باغی بیرون می آمد. دختر بچه ای می گذشت که روبانی ارغوانی به گیسو و شمعی روشن در دست داشت.
گاهی فقط از سر کوچه نگاه می کردم و رد می شدم . ولی گاهی که دلم خیلی تنگ می شد خودم را به زیر دیوار باغ می رساندم. از پشت دیوار می گذشتم
تا آن زمان هر چه دیده بودمش در گذرهای کوتاه کوچه بود.گاهی هم می آمد و لای در می ایستاد که یک باریکه از دامنش , کبود یا آسمانی , پیدا بود. کوچه به ترنم در می آمد. گاهی که به دلش می افتاد یک هلال از صورتش یا تابی از گیسویش را به منظر کوچه عرضه می کرد و ... عید ایام من می شد
...
آدم از زیر دیوار می گذشت و در جانش ارتعاش اشتیاق مجاورت با این دیوارها بود که آن طرفش باغ به نفس او عطر آگین بود. فکر می کردی , مثل همیشۀ تلخ ِ حسرت آلودِ قشنگِ عزیز, فکر می کردی که آن طرف دیوار چه خبر است؟ چه آبهای پاکیزه ای در گذرند؟ چه بساط زندگی ای دارند؟ چه پرنده هایی بر شاخه های درختانش می خوانند؟ چه ابرهایی در آسمان این باغ می گذرند؟ او... کجا نشسته الان؟ چه می کند؟ چه لباسی به چه رنگی به تن دارد؟ پنجره اش به چه منظره ای باز می شود؟ به باغ ؟ به نهر ؟ به درختی پر گل ؟
آدم فکر می کرد به وضعیتهای مختلف تن او در مه متشکل از رنگ خرمالوئی ِ خورشید و عطر حمام سرش, آدم فکر می کرد به این روزهای بیداری بهار گرداگرد پیکرش... فکر می کرد آدم به شکل نشستن های او , تکیه دادنش , دست را زیر چانه گذاشتن و در آن حال ِیک جور بی خیالی , یک ساقه گیسو را دور یک انگشت پیچیدن با ناخن ِ بلند ِ بدون ِ لاک
و این بساط پشت دیوار که من همیشه بی واسطۀ پشت دیوار می بینم , رستگاری ِ کوچه ای ِ من است که در این نخستین روز آفرینش از کوچه باز خریده ام
...
یادش , تمنای ترسانش , در همان کوچه با نور خرمالویی رنگ خورشید و عطر حمام سرش , همیشه در میان دو دستم است , مدام ... و گیسوانش را باد می زند همچنان
...
و حالا , در این لحظه بیدار- خواب سرمستانه ام , دو دست را حایل دو سوی صورت می کنم , قدری خم می شوم و به چشم انداز آن سوی دیوار – اینبار- نگاه می کنم
ایستاده ام سرگشته و قدری ترسان در میان اتاقش و گرداگردم را نورهای خرمالویی رنگ و عطر یاسمن گرفته است. دلم را گرم می کنم در نور اتاق و روحم خاکستری پوش از چند پله اتاق به باغ فرود می آید و در طول این چند پله چقدر خوشبختم ... و جاری می شوم در باغ ... از جنس پائیز, جذاب با موی بلند بر شانه ها , و چشمان او از پشت پنجره نگران این گذار من است .
انبوه برگ ها بین خودشان زمزمه دارند
صحبت از گل های پیراهن اوست
... آن وقت سرمست از لمس آن فاصله اندک خوشبخت , به سوی انتهای باغ می روم و
بیرون , زن ها بچه های کوچک در بغلشان خواب , با گوشه چادر بچه های خفته را باد می زنند و بچه ها به یاد خواب شیرینی که دیده اند لبخند به لب دارند
...خواب گلهای سفید پیراهن او
<< Home