جلگه ایی طلایی گسترده ام تا دور دست. اسبش از دشت غبار بر می انگیزد. پا به پای کالسکه ام می تازد. بر می گردد و از پشت نقاب نگاهم می کند . بر میگردم و نگاهش می کنم و نگاهش از برق شمع های تولد درخشان تر است. دست دراز میکند . دست دراز می کنم. دستم را می گیرد و لحظه ای بعد ترک او نشسته ام و به سوی انتهای دشت می تازیم
به مدرسه می رسیم . پیاده می شویم . می رویم. دست در جیب می کنم . یک مشت نقل بادامی در می آورم . نگاهی به اطراف می اندازم و اینبار من دست به طرفش دراز می کنم. دست پیش می آورد و نقل ها را در کف دستش می ریزم
او دست پیش می برد و اسب از بین ردیف نیمکتها پیش می آید و از کف دست او نقل ها را می نوشد
بر پشت او به اندازه هر دوی ما جا هست. بر پشت او به اندازه یک کوه تا زمین فاصله داریم
اسب آرام از بین کتاب های پرپر شده قدم بر می دارد. بادام را در کتابها می بوید. عکسبرگردانها را می بوید و یال هایش زیر دستهایم زبر و مثل برف سفید است
...
صورتش را که لحظه ای به بیرون بر گرداند اتوبوس تاریک شد. آوازها هجوم می آورند " حنا خانوم ..." بعد نوبت به اسمهای دیگر می رسد
خوشحالم که از این فضا جداست. جزو منظره آن سوست. جزو گستره دشت, نهری که همپای ما می آید , کوه های کبود دور و خارهایی که از پشت نور گرفته و در آتشی نارنجی می سوزد
...
همیشه فکر میکردم که اگر او, به جای ... و ... به جای ... معلم مان بود چه می شد. اگر اولین کلمات را او در دهان من گذاشته بود چه شاگرد خوبی می شدم. چه حرفهای قشنگی می زدم. همه اش می گفتم "مرسی" می گفتم "ببخشین" شعرهای قشنگی از حفظ می شدم. تمام مسابقه ها اول می شدم. مسابقه دو , پرش , بسکتبال. شاگرد اول شهر . اسمم را سر صف می خواندند. برایم کف می زدند. جعبه مداد رنگی جایزه می گرفتم. عکس رنگی اش را می کشیدم. لای کتابم می گذاشتم. کتابم سرگذشت آدمهای خوب می شد. سرگذشت مهربانی ها می شد
. تمامش