Thursday, September 07, 2006

دریا


بیدار که می شوم او هنوز خواب است . بر می خیزم و پرده را می کشم تا هوای خنک به اتاق بیاید . پنجره ها را باز می کنم . از صدای کشیدن پرده ها و باز شدن پنجره ها هم بیدار نمیشود . در آن عالم با صفا که شن ها هم به فاصله هایی بی قاعده رنگ شفافشان را با درخشش باقیمانده قطره های باران ملایم شب قبل به رخ می کشند , تخت کرم قهوه ای با ملافه های سفید آن وسط شن ها , میان بوی شوری دریا صحنه ای است سوررئالیستی
صدایش هم که می زنم بیدار نمی شود . به کنارش می روم و تماشایش می کنم . یک ساعدش را مثل همیشه روی پیشانی گذاشته , مثل یک نقاب یا حصار امن برای زودتر به خواب رفتن یا عمیق تر شدن خواب یا شاید چیزی مثل یک سپر دفاعی برای محافظت از عمق خواب
می نشینم و از نزدیک تماشایش می کنم . موهای کوتاهش روی بالش پهن شده و با تابش نور ابری این روز عزیز بسته به شدت و جای تابش این نور , رنگ هایی از قهوه ای و مسی و خرمایی و حتی سفید و این چیزها در نوسان است. شیارهای کنار گوش هایش صورتی است اما خط روی گردن مثل رد خراش عمیقی است که درست جوش نخورده و در جاهایی برآمده است . هوای شرجی لب دریا دانه های ریز عرق را از منفذهای پوستش بیرون کشیده ... صدای نفس هایش شنیده نمی شود و من مثل همیشه به دنبال ضربان قلبش که جایی روی گردنش می شود آن را دید می گردم ... که این تنها نشانه زندگی است
از بیدار کردنش منصرف می شوم من هم دراز می کشم و فکر می کنم در این روز و این جا , جان و تن سپردن به نوازشهای نسیم اندکی سرد این صبح دریایی ( آن هم در نیمه شهریور ) که این روز را تحمل پذیر می کند باید بچسبد . نه حتی یک چرت کوتاه که یک خواب بزرگ
من هم آزمایش می کنم که گذاشتن ساعد روی پیشانی این بار به عنوان یک سایبان باید مفید باشد . چشم ها را می بندم و به یاد می آورم که زمانی می گفتند وقتی آدم خوابش نمی برد اگر چشم هایش را ببندد و شروع به شمردن چیزهایی بکند مفید است مثل شمردن گوسفندهای یک گله
اما برای خواب بزرگ باید چیزهای دیگری را شمرد ... مثلاً این که چقدر کار نکرده دارم ؟ کدام عزیزان و دوستان را سالهاست ندیده ام ؟ چقدر دلم برای داریوش و یاسمن و مریم تنگ شده ؟ چند سال است مشق های عید ننوشته ام ؟چند سال است آن اسکناس های خوشبو را از لای قران خطی پدربزرگ عیدی نگرفته ام ؟ چند سال است عصر پنجشنبه با دایی رضا سینما نرفته ام ؟ چند سال است اواسط اردیبهشت برای خواندن درس های آخر سال به خانه عمه خانوم نرفته ام تا نیمی از وقتم را به خوردن مربای آلبالو بگذرانم ؟ چند سال است با محمود از دیوار کنار درخت آلبالو بالا نرفته ایم ؟ چند سال است شیره بی پیر انجیرهای درشت سیاه هنوز نرسیده خانه مادربزرگ پوستم را نسوزانده ؟ چند قرن است مادر برای ناز کشیدنم به پشت در اتاقم نیامده ؟ چند سال است که پدر چند روز مانده به عید دستم را نگرفته تا با خودش برویم و بنفشه برای باغچه حیاط بخریم ؟ چند سال است زمستان ها هنگام برف , کبوترهایی را که حال پرواز نداشتند با محمود نگرفته ام ؟ چند سال است دستان بزرگ پدر روی بینی کوچکم کشیده نشده و صدایش در گوشم نپیچیده که : "فین کن " ؟ چند سال است از روی بوته های چهارشنبه سوری نپریده ام ؟ چند سال است لبخندش را , دندان هایش را ندیده ام ؟ چند سال است ننشسته ام به تماشای حلقه دودهای سیگار "هما"ی عزیز ؟ چند قرن است می خواهم دوچرخه محمود را نوارپیچی کنم و با بوق و چراغ در قامت پسران هم سنم کوچه مان را در نوردم ؟ چند تا قرقره نخ دیگر به نخ بادبادکم اضافه کنم که آن قدر بالا برود که اندازه یک بند انگشت بشود ؟ چند سال است هر بهار از عطر اقاقیای خانه آن غریبه و عطر بهارنارنج درخت توی حیاط از خود بی خود نشده ام ؟ چند سال است به همه آن گوشه و کنارهای عزیز و آشنا سر نزده ام ؟
...
من هم آزمایش می کنم که گذاشتن ساعد روی پیشانی این بار به عنوان یک سایبان باید مفید باشد . چشم ها را می بندم و به یاد می آورم از کی تا حالا خواب پرواز ندیده ام ؟