... که فردا روز دیگری است
چند ماهه همش»
خیلی نگذشته / ولی به قول آل پاچینو تو فیلم مترسک " برای خودش یک عمر است
...
از لحظه عزیمت تو به سرزمین مجازروزهاست در میان یادداشتها ، خاطره ها و صحنه های پراکنده جای خالی ات باقی است /هوا اما این روزها آلوده است و من خوشحالم که لااقل تو آنجا در میان نوارها حال بهتری داری / دلم برایت تنگ است و میان این همه دویدن های بی فرجام و رسیدن های بیهوده /به شوق دیدار دوباره ات روزشماری می کنم
...
تو رو تو اون جعبه تیره به هر کجا که می خوان ببرن / دستت تو دست من / سر شبی از شب های عید / تو یه خیابون قشنگ و غرقه در نور / یه واک من تو جیب من / یه هدفون تو گوش تو / یه هدفون تو گوش
...
از لحظه عزیمت تو به سرزمین مجازروزهاست در میان یادداشتها ، خاطره ها و صحنه های پراکنده جای خالی ات باقی است /هوا اما این روزها آلوده است و من خوشحالم که لااقل تو آنجا در میان نوارها حال بهتری داری / دلم برایت تنگ است و میان این همه دویدن های بی فرجام و رسیدن های بیهوده /به شوق دیدار دوباره ات روزشماری می کنم
...
تو رو تو اون جعبه تیره به هر کجا که می خوان ببرن / دستت تو دست من / سر شبی از شب های عید / تو یه خیابون قشنگ و غرقه در نور / یه واک من تو جیب من / یه هدفون تو گوش تو / یه هدفون تو گوش
...
هم کلاس من , پا به پای پنجره که با حرکتی آرام در گذر است می دود...رویش به من است و لبخند می زند و انگار اشاره می کند نزد او بروم ...یک لحظه بعداز لب پنجره پائین پریده ام و حالادوتایی با پای برهنه بر چمن های خیس در کنار هم می دویم
...
چند قرن است مادر برای ناز کشیدنم به پشت در اتاقم نیامده ؟ چند سال است که پدر چند روز مانده به عید دستم را نگرفته تا با خودش برویم و بنفشه برای باغچه حیاط بخریم ؟ چند سال است زمستان ها هنگام برف , کبوترهایی را که حال پرواز نداشتند با محمود نگرفته ام ؟ چند سال است دستان بزرگ پدر روی بینی کوچکم کشیده نشده و صدایش در گوشم نپیچیده که : "فین کن " ؟
...
بعد از ظهری است / در یکی از روزهای نه تعطیلم / در گذر از یک پارک نه چندان پهناور این شهر / که همین طوری دارم رد می شوم / ناگهان یادش به شکل بسیار غریب بسیار زنده ای به دلم می افتد / که می دانم / که مأموریت یا نمایندگی زیستن و نگاه کردن به چیزها را حالا که او از راه مانده به من سپرده است
...
«یادته دیگه … من دستم تو دستت با هم … زیر بارون ...روی فرشی از اقاقیا … زیر چتری از اقاقیا … در عطر نمناک اقاقیا
...
اینان , همه , هستی شبح وارشان را در جرعه های پراکنده ای , مثل همانها که خیلی دوست می داشتند , دارند در ذهن بازمانده هایشان ادامه می دهند . زندگی ذهنی ای که فایده ای به حالشان ندارد که دلشان می خواست که هنوز باشند , حتماً دلشان می خواست که هنوز باشند که قدری سالم باشند , قدری آرامش ذهن داشته باشند , در جرعه های خیلی کوتاه قدری بخندند , در کنار عزیزانشان قرار و تسلی داشته باشند , در فراغت های خیلی پراکنده کنار عزیزان بنشینند و آب معدنی ای (چیزی) بنوشنند...
یادشان در اوج شادابی زندگی است که پیش نظر همه مان آویخته و در جاها و لحظه هایی شانه به شانه همراهمان هستند و اگر به خاطرشان میاوریم در جاهایی است که فضایش لایق آنها را از ذهن بیرون کشیدن و در باغ و باغچه و دریا رها کردن است...
بلند می شوم , آلبوم عکس های قشنگ قدیمی خاطره انگیز , از آدم های مرده و رفته , با جامه های از مد افتاده شان , آدم هایی که حامل و حافظ یادهای خوش زندگی ما بودند را می بندم و می گذارم در کتابخانه که دیگر نه از تاک نشان بماند نه از تاک نشان
« ...که فردا روز دیگری است »
...
چند قرن است مادر برای ناز کشیدنم به پشت در اتاقم نیامده ؟ چند سال است که پدر چند روز مانده به عید دستم را نگرفته تا با خودش برویم و بنفشه برای باغچه حیاط بخریم ؟ چند سال است زمستان ها هنگام برف , کبوترهایی را که حال پرواز نداشتند با محمود نگرفته ام ؟ چند سال است دستان بزرگ پدر روی بینی کوچکم کشیده نشده و صدایش در گوشم نپیچیده که : "فین کن " ؟
...
بعد از ظهری است / در یکی از روزهای نه تعطیلم / در گذر از یک پارک نه چندان پهناور این شهر / که همین طوری دارم رد می شوم / ناگهان یادش به شکل بسیار غریب بسیار زنده ای به دلم می افتد / که می دانم / که مأموریت یا نمایندگی زیستن و نگاه کردن به چیزها را حالا که او از راه مانده به من سپرده است
...
«یادته دیگه … من دستم تو دستت با هم … زیر بارون ...روی فرشی از اقاقیا … زیر چتری از اقاقیا … در عطر نمناک اقاقیا
...
اینان , همه , هستی شبح وارشان را در جرعه های پراکنده ای , مثل همانها که خیلی دوست می داشتند , دارند در ذهن بازمانده هایشان ادامه می دهند . زندگی ذهنی ای که فایده ای به حالشان ندارد که دلشان می خواست که هنوز باشند , حتماً دلشان می خواست که هنوز باشند که قدری سالم باشند , قدری آرامش ذهن داشته باشند , در جرعه های خیلی کوتاه قدری بخندند , در کنار عزیزانشان قرار و تسلی داشته باشند , در فراغت های خیلی پراکنده کنار عزیزان بنشینند و آب معدنی ای (چیزی) بنوشنند...
یادشان در اوج شادابی زندگی است که پیش نظر همه مان آویخته و در جاها و لحظه هایی شانه به شانه همراهمان هستند و اگر به خاطرشان میاوریم در جاهایی است که فضایش لایق آنها را از ذهن بیرون کشیدن و در باغ و باغچه و دریا رها کردن است...
بلند می شوم , آلبوم عکس های قشنگ قدیمی خاطره انگیز , از آدم های مرده و رفته , با جامه های از مد افتاده شان , آدم هایی که حامل و حافظ یادهای خوش زندگی ما بودند را می بندم و می گذارم در کتابخانه که دیگر نه از تاک نشان بماند نه از تاک نشان
« ...که فردا روز دیگری است »
<< Home