Tuesday, October 17, 2006

سفر

... صورتش مثل خبر خوش بود
اینو مادرم هم بهش رسیده بود که می گفت : وارد که می شه انگار چراغ میارن , دل آدم واز می شه
ولی بعدش می گفت : وقتی رفتن ظرف هاشونو بدین خوب آب بکشن
...
بالای سرش ایستاده ام . در جوار عطر و رنگی که از موهایش بر می خیزد. آفتاب صبح بر پوستش جاری است و دورش هوای ییلاق و رنگ شکوفه های سیب را به پا کرده است. اگر نزدیکم می نشست که دیگر عید روزگارم بود . نفس کشیدن در هوای بلافصل او و از نزدیک به صورتش نگاه کردن. به این که ناگهان سر بلند می کرد و موج موج مریم و یاس و برق آب حوض را بر پلی رنگین کمانی به سوی آدم رها می گرد . که نگاه می آمد و می خورد به سینه آدم و از پشتش در می آمد و بر شیشه پشت سر از وجودی شفاف و شیفته و زیبا , آهنگ های قشنگ بیرون می آمد و آدم کودکی می شد ذوق زده , سر چهار راه ها ایستاده , در وسط زنبیلهای تربچه های سرخ , در خیابان بندی باغی از یادهای دور , بر قالیچه ای در اتاقی از یک خانه اعیانی که بر حاشیه اش می شد راه رفت , که از ته راهرو آهنگ رقص های قدیمی می آمد و بچه گربه ای خاکستری در کار بازی با گلوله های کاموا بود ... همه اش زیر سر او بود.
اتوبوس شلوغ بود . اتوبوسی که ما را به سفر یک روزه می برد. فامیل جمع اند . همه . پسر بچه های صداخروسی شده با سایه سبیل بالای لب . دختر بچه های قد کشیده ای که ناز دارند و دیگر محل ما نمی گذارند.
پیاده که می شدیم , تا مدتی توی ژست بودم و به طرفش نگاه نمی کردم . بعد که گفت و گوها و آوازهای جمعی شروع می شد او را می آوردم وکنار خودم می نشاندم. به راننده می گفتم آقا برو .
می گویم برود و برود و از تمام مقصد ها پرهیز کند. روز همیشه در همین ساعت بماند . آفتاب هیچ وقت زیاد بالا نیاید . ما از این پیله هیچ وقت خارج نشویم. جاده ها خلوت و پر درخت باشند.
حواسم به بیرون نبود . گرم است؟ سرد است؟ به کدام جهت اصلی رهسپاریم ؟ آفتاب با تاب موهایش کارها دارد. اتوبوس را مه مهربان خرمالویی رنگی پر کرده است. سرم پر است از آهنگهای رقص قدیمی . دستم را دراز می کنم. دست دستکش پوش سفیدش را به سویم دراز می کند. سرم را با موهای سیاه تابدار به سویش خم می کنم . لبخند بر لب از جا بلند می شود و به سویم می آید. سرم از عطرش پر می شود از عطر یاس های بنفش. به یک اشاره دستم آهنگ شروع می شود. اشاره ای دیگر و چلچراغی از سقف می آویزد و ما در این تالار فاخر زیر باران قطره های رنگین کمان نور به چرخش در آییم . و زندگی مان از این دیوارهای فاخر آنسوتر نمی رود ... که یاد سرو ریختم که می افتادم , چشمم که به پشت دست زخمی و پوسته پوسته ام که می افتاد , به همش می زدم
...
تا یکی دو سال پیش قبل از آنکه از محله مان بروند هنوز گاهی با برادر بزرگترش (موسیو داوید ) به خانه مان می آمدند . موسیو داوید معلم ویولون مدرسه بود. یک روز که داشتند از در بیرون می رفتند , ولی هنوز پشت در بودند , مادر که سر حوض داشت دست نماز می گرفت بلند بلند گفت : ظرف های این ها رو خوب آب بکشین... اصلاً ظرف و ظروفاشونو سوا بذارین
بعدش دیگه به خانه مان نیامدند.
...
...
فقط کافیه چشاتو ببندی , اونوقت قویترین و پرزورترین خوابای دنیا هم نمی تونن بیان تو چشای کوچولوت.
بیدار که شدم همینو یادم مونده بود. نفهمیدم تا کجاشو باباتی واسم تعریف کرد , چقدرشو خودم ساختم , اصاً چقدش جزء خوابم بوده ... فقط یادم بود که دستمو گرفت تو دست بزرگش که زخماش خوب شده بود و دیگه پوست پوست هم نبود و گفته بود : فقط کافیه چشاتو ببندی
: چشامو که بستم باباتی این جوری شروع کرد
... صورتش مثل خبر خوش بود