Friday, September 29, 2006

Dream...

بعد از ظهری بود/ در یکی از روزهای تعطیلمان/ او در آفتاب طلایی / بر تختی کنار دیوار نشسته بود / و پولور مشترک آن سالهامان را به تن داشت / نشسته بر گلیم روی تخت / در آفتابی درست به اندازه سردی همیشگی دستهای من / ناهار خوبی را زده / نشسته و تکیه به دیوار سرد از آفتاب/ زانو ها خمیده / کتابی که خریده روی زانوانش باز/ ابزار یک خوشبختی کوچک ممکن در هستی ... سالگی او همه جمع / و تازه پشت این ماجراهای کتاب و بی آفتابی و سایه درخت / اشتیاق چند ساعت بعدش در دل او بال بال می زند که من از راه برسم و او لباس پوشیده آماده باشد / که از راههای نه چندان سر سبز محلمان / در لباس های عیدمان / به دیدار هم برویم / و شاید در این گذر / در لحظه طالع خوش / او ... زیبای خودش را فقط با آن دو چشم گرم و گویایش سیراب کند
...
بعد از ظهری است / در یکی از روزهای نه تعطیلم / در گذر از یک پارک نه چندان پهناور این شهر / که همین طوری دارم رد می شوم / ناگهان یادش به شکل بسیار غریب بسیار زنده ای به دلم می افتد / که می دانم / که مأموریت یا نمایندگی زیستن و نگاه کردن به چیزها را حالا که او از راه مانده به من سپرده است / که می دانم در این لحظه عبور از درختها / چه در سرش می گذشت /خم می شوم / تکه چوبی برای بازیهای نه دخترانه مان از زمین بر می دارم / او هم / زنده تر از عکسش که جزئیات دقیقش همیشه جلوی چشمم است / می گویم : هه هه هه ... با زندگی وداع کن / می خندد/ فقط با دو چشم گرم و گویایش

اگه یه روز سواری / اومد ز سبزه زاری/ خسته و پیر و داغون / یه عاشق پشیمون / با چشم تر هاج و واج / نگا می کرد به امواج / بهش بگین کاکل زری / دیر اومدی مرد پری