Thursday, April 27, 2006
Friday, April 07, 2006
زندگی سگی
دو چشم با هوش آدمی در پوزه پشم آلود او می درخشید. در ته چشم های او یک روح انسانی دیده می شد. نه تنها یک تشابه بین چشم های او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی هم دیده می شد
پیش تر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت ، خودش را موظف می دانست که به صدای صاحبش حاضر شود که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند ، که با بچه صاحبش بازی کند ، با اشخاص دیده شناخته چطور تا کند ، با غریبه چه جور رفتار بکند ، سر موقع غذا بخورد ، به موقع توقع نوازش داشته باشد .
ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود ... سابق او با جرأت ، بی باک ، تمیز و سرزنده بود . ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود. هر صدایی که می شنید و یا چیزی نزدیک او تکان می خورد به خودش می لرزید . حتی از صدای خودش وحشت می کرد...
... حس می کرد جزء خاکروبه شده . یک چیزی در او مرده بود ، خاموش شده بود...
/در این بین یک نفر از بیرون این جامعه از راه می رسد. کسی که مثل دیگران نیست ، کتک نمی زند ، بد و بیراه نمی گوید و در یک کلام اهل مهربانی است ... او سگ را نوازش می کند و به او غذا می دهد و حالا او جانی دوباره می گیرد . پس یعنی هنوز هم کسانی هستند که با بقیه فرق دارند ؟ امید جوانه می زند ...!
آیا ممکن بود یک صاحب جدید پیدا کرده باشد؟ اما مرد سوار ماشینش می شود و ... می رود و می رود و می رود ولی این بار طعم محبت آنقدر دلنشین بوده و این محبت و نوازش آنقدر امید داده که نباید از دستش داد.
« بی درنگ دنبال اتومبیل شروع به دویدن کرد ، نه او دیگر ایندفعه نمی خواست آن مرد را از دست بدهد . له له می زد و با وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شلنگ بر میداشت و به سرعت می دوید ...»
اما کسی نگه نمی دارد . بهار خیلی زود تمام می شود. دوباره خزان می شود و او می فهمد که آن محبت از سر گذران وقت بوده . چیزی که شاید از نظر آن مرد خیلی معمولی باشد و در مورد خیلی های دیگر در خیلی جاها تکرار شود.
« ... رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسه داغ و نمناکی گذاشت و با میل غریزی خودش که هیچ وقت گول نمی خورد ، حس کرد که دیگر از این جا نمی تواند تکان بخورد ...»
« ... عرق سردی تمام تنش را فراگرفت . یک نوع خنکی ملایم و مکفی بود .»
...
/روی زمین ساز هست ، پول هست ، خواب هست ، فراموشی هست ، عشق هست ، دوندگی ، گرسنگی ، سرما ، گرما ، تشنگی ، گردش و حتی امید مرگ هست/
پیش تر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت ، خودش را موظف می دانست که به صدای صاحبش حاضر شود که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند ، که با بچه صاحبش بازی کند ، با اشخاص دیده شناخته چطور تا کند ، با غریبه چه جور رفتار بکند ، سر موقع غذا بخورد ، به موقع توقع نوازش داشته باشد .
ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود ... سابق او با جرأت ، بی باک ، تمیز و سرزنده بود . ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود. هر صدایی که می شنید و یا چیزی نزدیک او تکان می خورد به خودش می لرزید . حتی از صدای خودش وحشت می کرد...
... حس می کرد جزء خاکروبه شده . یک چیزی در او مرده بود ، خاموش شده بود...
/در این بین یک نفر از بیرون این جامعه از راه می رسد. کسی که مثل دیگران نیست ، کتک نمی زند ، بد و بیراه نمی گوید و در یک کلام اهل مهربانی است ... او سگ را نوازش می کند و به او غذا می دهد و حالا او جانی دوباره می گیرد . پس یعنی هنوز هم کسانی هستند که با بقیه فرق دارند ؟ امید جوانه می زند ...!
آیا ممکن بود یک صاحب جدید پیدا کرده باشد؟ اما مرد سوار ماشینش می شود و ... می رود و می رود و می رود ولی این بار طعم محبت آنقدر دلنشین بوده و این محبت و نوازش آنقدر امید داده که نباید از دستش داد.
« بی درنگ دنبال اتومبیل شروع به دویدن کرد ، نه او دیگر ایندفعه نمی خواست آن مرد را از دست بدهد . له له می زد و با وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شلنگ بر میداشت و به سرعت می دوید ...»
اما کسی نگه نمی دارد . بهار خیلی زود تمام می شود. دوباره خزان می شود و او می فهمد که آن محبت از سر گذران وقت بوده . چیزی که شاید از نظر آن مرد خیلی معمولی باشد و در مورد خیلی های دیگر در خیلی جاها تکرار شود.
« ... رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسه داغ و نمناکی گذاشت و با میل غریزی خودش که هیچ وقت گول نمی خورد ، حس کرد که دیگر از این جا نمی تواند تکان بخورد ...»
« ... عرق سردی تمام تنش را فراگرفت . یک نوع خنکی ملایم و مکفی بود .»
...
/روی زمین ساز هست ، پول هست ، خواب هست ، فراموشی هست ، عشق هست ، دوندگی ، گرسنگی ، سرما ، گرما ، تشنگی ، گردش و حتی امید مرگ هست/
/هدایت/سگ ولگرد
Wednesday, April 05, 2006
پناه
روزهای در کردن خستگی
نهایت آسودگی
وعدم دستهای بیش از حد پیدا و ترسانم
...
خیالم تاب بر می دارد
این همه خوشبختی مشکوک...!؟
...
پناه می برم به خواب
صورتم تکثیر می شود
روی قطعه های خودم
اقیانوسی از وهم آب
رویای خیزاب
کابوس گرداب
از آب می گیرندش
روی دستهایم می میرد
...
دوباره به دنیا می آیم
خیالم تاب برداشته بود
پناهی نبود
حتی به خواب
نهایت آسودگی
وعدم دستهای بیش از حد پیدا و ترسانم
...
خیالم تاب بر می دارد
این همه خوشبختی مشکوک...!؟
...
پناه می برم به خواب
صورتم تکثیر می شود
روی قطعه های خودم
اقیانوسی از وهم آب
رویای خیزاب
کابوس گرداب
از آب می گیرندش
روی دستهایم می میرد
...
دوباره به دنیا می آیم
خیالم تاب برداشته بود
پناهی نبود
حتی به خواب