...
پشت ِ ترانس ِ برق را که رد می کنم ، پیرزنی چادر به سر ، بلند قد و اخمو در حال آمدن است. بر خلاف من که در حال رفتنم. به عزیز می ماند. به روزهای پرقدرت عزیز. زمانی که زن محمود خان ... بود. زمانی که هنوز دندان داشت و روبدشامبر پوشیده ، سیگار همای بدون فیلتر می کشید. زمانی که مادر ِ دکتر بود و بلند قد. سینه های مچاله شده را که دکتر تا 8 سالگی مکیده بود جلو می داد تا بلکه توجه باباتی جلب شده و بی گدار و بی خبر ، نیمه شب بر بالین عریان پدر و مادر حاضر نشود. گل رز با خار نچیند و به دوست دختر محمود ندهد
دکتر یکبار برده بودش پاریس . چند ماهی . مادر می گفت وقتی برگشت دیگر عزیزی نبود که سینه های مچاله را که دکتر تا 8 سالگی مکیده بود بدهد جلو. دکتر آپارتمان کوچکی داشت در پاریس که بندرت با نور لامپ روشن می شد. او از بازندگان سیاستی بود که بر خلاف گذر زمانه گذر نکرد و راکد ماند و همین رکود و بوی بد حال عزیز را بد می کرد
شده بود عین زمانی که چشم انتظار جلال بود. 13 سال انتظاری که محمود خان هم طاقت نیاورد و ... آخرین باری که دکتر معتمد با سرنگ آب زانویش را کشید به عزیز گفت « به جلال خبر بدهد » و جلال وقتی برگشت که سالها بود آب انبار ِ خانه سنگلج بوی لجن می داد و محمود خان دفن ِ خاکهای قم شده بود.
عزیز بارها ابولحسن خان صبا را به خانه دعوت کرد تا برایش مرغ سحر بزند و دکتر ِ محمود خان را بیاموزاند. سالها بعد زمانی که ویولن بدست می گرفتم تا در دست گرفتنش را یاد بگیرم جلوی پایم روی زمین می نشست و می گفت « بزن ... مرغ سحر بزن ... م ر غ س ح ر ...» سین را از وقتی دکتر حبیبی آخرین دندان نیش را کشیده بود (و جایش دو ردیف دندان عملی گذاشته بود که توی کاسه ایی آب می گذاشت و اواخر کاسه پر بود از تکه های سبزی و گوشت) ... بین سین و شین می گفت.
هنوز استخوانهای پشتش بیرون نزده بود که روی تختخواب سفت و سختش که با روتختی ساتن آبی پوشیده می شد و خنک بود مرا می خواباند و قصه « یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، آخر افتادی به دست ِ چرخ فلک » را تعریف می کرد.ظهرهای تابستان دستهایش در نور ِ نارنجی ِ اتاق ِ پر از بوی نفتالینش نرم بود و لاغر و کشیده ، با رگهای آبی برجسته رویش
بوی نفتالین از صندوق بود که عزیز وقت ِ حمام بازش می کرد و از لای بقچه ایی سفید سنگ پا در می آورد و لیف و صابون ِ رودبار. همیشه قبل از حمام مهربان می شد که پشتش را کیسه بکشم و دعایم کند برای عاقبت بخیری و من از شکل مهره های درشت و کج و معوج کمرش بود که تصمیم گرفتم وقت ِ بزرگی پزشک شوم و سالها بعد که پدر از آنفاکتوس ، دی سی شد ، جراح قلب
سه ماهی می شد که تهران بود. تختش را گذاشته بودند وسط اتاقی که چهار طرفش تا سقف پر بود از قفسه های فلزی کتابخانه و در هر طبقه دو ردیف کتاب. صبح ِ یک روز سرد ، روی تخت ِ مادر خوابیده بودم و زل زده بودم به دهانش که همیشه موقع ِ خواب باز می ماند که لاله زنگ زد و گفت« خانوم مرده »
( لاله بعد از فوزیه همسر دوم جلال بود . عزیز می گفت از بس در گوش ِ جلال خوانده که وقت ِ زیر دوش حمام بودن احساس می کند با آب یکی می شود که جلال عقدش کرد . حاصل ازدواجشان بچه گربه ای بود که همیشه پفک نمکی می خورد )
صبح که رفته بودند داخل اتاق دیدند دهانش باز مانده و زل زده به یکی از قفسه های کتابخانه. جلال پزشکی خبر کرد و به آمبولانس سپردند که خاکش کنند
دکتر بعد از این که مطمئن شد « خبر راست بوده » پول ِ سنگ ِ قبر از پاریس فرستاد و سنگ تراش بند ِ تنبانی به دور اسم عزیز کشید و میهن گله کرد از مادر که چرا از «یومّا» باید این خبر را بشنود و مامانی دیگر نگران ِ قد ِ بلند عزیز نبود تا باباتی را از راه بدر کند
باباتی پدر ِ مادر بود . بر خلاف عزیز که مادر ِ پدر بود
تنها پسر ِ یک خانواده خلوت ِ تبریزی ، سالها قبل از اینکه پارکینسون بگیرد و روی ایوان ، در یک روز تابستانی مرا حاج آقا منوری خطاب کند و چرتکه ازم بخواهد برای فاکتور اجناس انبار و من خنده ام را قورت بدهم ، هر جمعه صورتش را که پر بود از تیغ تیغی های سفید ِ تیز می چسباند به صورتم و می گفت « یه ماچ آبدار بده بیاد » و من دلخور که چرا همیشه دو روز بعد از اصلاح هوس ِ بوسیدن من می کند نفسم می گرفت
هفده سالش بود که آق بابا برایش رفت خواستگاری مامانی ( قدرت خانوم ) که در سفارت تفلیس اسمش با برادرش طلعت خان عوض شده بود و تنها کسی که به همین اسم صدایش می کرد خواهر بزرگش « خانوم باجی » بود
...
دکتر یکبار برده بودش پاریس . چند ماهی . مادر می گفت وقتی برگشت دیگر عزیزی نبود که سینه های مچاله را که دکتر تا 8 سالگی مکیده بود بدهد جلو. دکتر آپارتمان کوچکی داشت در پاریس که بندرت با نور لامپ روشن می شد. او از بازندگان سیاستی بود که بر خلاف گذر زمانه گذر نکرد و راکد ماند و همین رکود و بوی بد حال عزیز را بد می کرد
شده بود عین زمانی که چشم انتظار جلال بود. 13 سال انتظاری که محمود خان هم طاقت نیاورد و ... آخرین باری که دکتر معتمد با سرنگ آب زانویش را کشید به عزیز گفت « به جلال خبر بدهد » و جلال وقتی برگشت که سالها بود آب انبار ِ خانه سنگلج بوی لجن می داد و محمود خان دفن ِ خاکهای قم شده بود.
عزیز بارها ابولحسن خان صبا را به خانه دعوت کرد تا برایش مرغ سحر بزند و دکتر ِ محمود خان را بیاموزاند. سالها بعد زمانی که ویولن بدست می گرفتم تا در دست گرفتنش را یاد بگیرم جلوی پایم روی زمین می نشست و می گفت « بزن ... مرغ سحر بزن ... م ر غ س ح ر ...» سین را از وقتی دکتر حبیبی آخرین دندان نیش را کشیده بود (و جایش دو ردیف دندان عملی گذاشته بود که توی کاسه ایی آب می گذاشت و اواخر کاسه پر بود از تکه های سبزی و گوشت) ... بین سین و شین می گفت.
هنوز استخوانهای پشتش بیرون نزده بود که روی تختخواب سفت و سختش که با روتختی ساتن آبی پوشیده می شد و خنک بود مرا می خواباند و قصه « یک بار جستی ای ملخ ، دو بار جستی ای ملخ ، آخر افتادی به دست ِ چرخ فلک » را تعریف می کرد.ظهرهای تابستان دستهایش در نور ِ نارنجی ِ اتاق ِ پر از بوی نفتالینش نرم بود و لاغر و کشیده ، با رگهای آبی برجسته رویش
بوی نفتالین از صندوق بود که عزیز وقت ِ حمام بازش می کرد و از لای بقچه ایی سفید سنگ پا در می آورد و لیف و صابون ِ رودبار. همیشه قبل از حمام مهربان می شد که پشتش را کیسه بکشم و دعایم کند برای عاقبت بخیری و من از شکل مهره های درشت و کج و معوج کمرش بود که تصمیم گرفتم وقت ِ بزرگی پزشک شوم و سالها بعد که پدر از آنفاکتوس ، دی سی شد ، جراح قلب
سه ماهی می شد که تهران بود. تختش را گذاشته بودند وسط اتاقی که چهار طرفش تا سقف پر بود از قفسه های فلزی کتابخانه و در هر طبقه دو ردیف کتاب. صبح ِ یک روز سرد ، روی تخت ِ مادر خوابیده بودم و زل زده بودم به دهانش که همیشه موقع ِ خواب باز می ماند که لاله زنگ زد و گفت« خانوم مرده »
( لاله بعد از فوزیه همسر دوم جلال بود . عزیز می گفت از بس در گوش ِ جلال خوانده که وقت ِ زیر دوش حمام بودن احساس می کند با آب یکی می شود که جلال عقدش کرد . حاصل ازدواجشان بچه گربه ای بود که همیشه پفک نمکی می خورد )
صبح که رفته بودند داخل اتاق دیدند دهانش باز مانده و زل زده به یکی از قفسه های کتابخانه. جلال پزشکی خبر کرد و به آمبولانس سپردند که خاکش کنند
دکتر بعد از این که مطمئن شد « خبر راست بوده » پول ِ سنگ ِ قبر از پاریس فرستاد و سنگ تراش بند ِ تنبانی به دور اسم عزیز کشید و میهن گله کرد از مادر که چرا از «یومّا» باید این خبر را بشنود و مامانی دیگر نگران ِ قد ِ بلند عزیز نبود تا باباتی را از راه بدر کند
باباتی پدر ِ مادر بود . بر خلاف عزیز که مادر ِ پدر بود
تنها پسر ِ یک خانواده خلوت ِ تبریزی ، سالها قبل از اینکه پارکینسون بگیرد و روی ایوان ، در یک روز تابستانی مرا حاج آقا منوری خطاب کند و چرتکه ازم بخواهد برای فاکتور اجناس انبار و من خنده ام را قورت بدهم ، هر جمعه صورتش را که پر بود از تیغ تیغی های سفید ِ تیز می چسباند به صورتم و می گفت « یه ماچ آبدار بده بیاد » و من دلخور که چرا همیشه دو روز بعد از اصلاح هوس ِ بوسیدن من می کند نفسم می گرفت
هفده سالش بود که آق بابا برایش رفت خواستگاری مامانی ( قدرت خانوم ) که در سفارت تفلیس اسمش با برادرش طلعت خان عوض شده بود و تنها کسی که به همین اسم صدایش می کرد خواهر بزرگش « خانوم باجی » بود
...