Sunday, April 22, 2007
Friday, April 20, 2007
Friday, April 13, 2007
Saturday, April 07, 2007
...
سرم را روی پشتی صندلی می گذارم و چشمهایم را می بندم. احساس می کنم در مفصل سر و تنه ام , در مخچه ام , گودی پشت گردنم , انگار حفره ای دردناک خالی شده است . رگ های شقیقه هایم تپشی غیر عادی دارد و اندکی متورم است. سعی می کنم احساس شنوائی ام را کنترل و سیم هایش را برای رسیدن به سکوت مطلق قطع کنم
در این سکوت صدای سفید شدن موهایم را می شنوم. مثل صدای فعالیت یک موریانه ای که آرام چیزی را می خورد
بچه که بودم عشقم این بود که هر وقت پدرم ریشش را با ریش تراش رمینگتون می زند , از او بخواهم اجازه بدهد من ریش تراش را تمیز کنم. دکمه ریش تراش را می چرخاندم . تیغ از درون بدنه بالا می آمد. با یک حرکت دیگر دو طرفش باز می شد و نرمه های ریش ِ تراشیده شده بیرون می ریخت و بقیه اش را هم می شد فوت کرد
موهای پدر در حال سفید شدن بود و سفید شدن مو هم یعنی پیری و پیری هم یعنی مرگ. این یک مسیر طبیعی بود و هست , اما سرعتش نگرانم می کرد. هر بار که ریش تراش را تمیز می کردم در ترکیب آن پودر خاکستری دقیق می شدم و از این که مدام نقطه های سیاه لابلای آنها کم تر می شود نزدیک شدن مرگ پدر- با آن که شمایل خودش با آن موهای خاکستری در کنارم بود – به هراسم می انداخت. آن موقع تصورم این بود که وقتی موهای پدر یکدست سفید بشود می میرد. مرگ او , اما , کمی زودتر اتفاق افتاد , در 42 سالگی.
...
سرم را روی پشتی صندلی می گذارم و چشمهایم را می بندم. احساس می کنم در مفصل سر و تنه ام , در مخچه ام , گودی پشت گردنم , انگار حفره ای دردناک خالی شده است . رگ های شقیقه هایم تپشی غیر عادی دارد و اندکی متورم است. سعی می کنم احساس شنوائی ام را کنترل و سیم هایش را برای رسیدن به سکوت مطلق قطع کنم
آدم گاهی آنقدر خسته می شود که اندیشه های عجیبی بر وجودش چیره میشود حتی اگر مثل من زندگی را دوست داشته باشد . مثل آدمی که مدت هاست توی میدان جنگ است و مدام گلوله و ترکش ها از کنارش می گذرند. کسانی که دوست می دارد در کنارش به خاک می افتند و ناچار است هی خمیده و سینه خیز برود و مدام نگران مرگ باشد. در چنین وضعیتی آدم آرزو می کند گلوله ای , ترکشی درست بخورد وسط مغزش و راحتش کند. گلوله ها و ترکش های اطراف ما , سوءتفاهم ها , انواع دغدغه ها و فشارها, واهمه های با نام و نشان و تردید و سلب امید از آینده است که آدم گاهی وقتها , چاره ای هم برای آنها نمی شناسد
در این سکوت صدای سفید شدن موهایم را می شنوم. مثل صدای فعالیت یک موریانه ای که آرام چیزی را می خورد
بچه که بودم عشقم این بود که هر وقت پدرم ریشش را با ریش تراش رمینگتون می زند , از او بخواهم اجازه بدهد من ریش تراش را تمیز کنم. دکمه ریش تراش را می چرخاندم . تیغ از درون بدنه بالا می آمد. با یک حرکت دیگر دو طرفش باز می شد و نرمه های ریش ِ تراشیده شده بیرون می ریخت و بقیه اش را هم می شد فوت کرد
موهای پدر در حال سفید شدن بود و سفید شدن مو هم یعنی پیری و پیری هم یعنی مرگ. این یک مسیر طبیعی بود و هست , اما سرعتش نگرانم می کرد. هر بار که ریش تراش را تمیز می کردم در ترکیب آن پودر خاکستری دقیق می شدم و از این که مدام نقطه های سیاه لابلای آنها کم تر می شود نزدیک شدن مرگ پدر- با آن که شمایل خودش با آن موهای خاکستری در کنارم بود – به هراسم می انداخت. آن موقع تصورم این بود که وقتی موهای پدر یکدست سفید بشود می میرد. مرگ او , اما , کمی زودتر اتفاق افتاد , در 42 سالگی.
...
سرم را روی پشتی صندلی می گذارم و چشمهایم را می بندم. احساس می کنم در مفصل سر و تنه ام , در مخچه ام , گودی پشت گردنم , انگار حفره ای دردناک خالی شده است . رگ های شقیقه هایم تپشی غیر عادی دارد و اندکی متورم است. سعی می کنم احساس شنوائی ام را کنترل و سیم هایش را برای رسیدن به سکوت مطلق قطع کنم
آدم گاهی آنقدر خسته می شود که اندیشه های عجیبی بر وجودش چیره میشود حتی اگر مثل من زندگی را دوست داشته باشد . مثل آدمی که مدت هاست توی میدان جنگ است و مدام گلوله و ترکش ها از کنارش می گذرند. کسانی که دوست می دارد در کنارش به خاک می افتند و ناچار است هی خمیده و سینه خیز برود و مدام نگران مرگ باشد. در چنین وضعیتی آدم آرزو می کند گلوله ای , ترکشی درست بخورد وسط مغزش و راحتش کند. گلوله ها و ترکش های اطراف ما , سوءتفاهم ها , انواع دغدغه ها و فشارها, واهمه های با نام و نشان و تردید و سلب امید از آینده است که آدم گاهی وقتها , چاره ای هم برای آنها نمی شناسد