Wednesday, August 23, 2006

باغ


سر کلاس و در بین همکلاسی ها نشسته ام
کنار پنجره
و آن طرف پنجره , جوری که در ماشین باشیم
منظره چمن و برنجزار ها در گذر است
دورتر , دیوار باغی است
که از بالایش بساط چرخ و فلک پیداست
این منظره باغ و چمن , انگار که زمینه سیزده بدر باشد
که کپه کپه آدم ها دور سفره های سفید نشسته اند
و دورشان بچه ها می دوند و بازی می کنند
...
هم کلاس من , پا به پای پنجره
که با حرکتی آرام در گذر است می دود
رویش به من است و لبخند می زند
و انگار اشاره می کند نزد او بروم
یک لحظه بعد
از لب پنجره پائین پریده ام
و حالا
دوتایی
با پای برهنه
بر چمن های خیس
در کنار هم می دویم
...
از پنجره پشت سر
می شنوم که حاضر غایب می کنند
بعد از
او
اسم مرا صدا می زنند
بر می گردم
: و با شادی می گویم
!غایب