Tuesday, March 07, 2006

... این روزها


این روزها تا نزدیک شدن به موسمی دگر ، همه در تکاپو و تلاشند
و من در عذاب کم حافظگی جوانی رویم به سالیست دور
خیلی دورتر از 10 سال پیش ، سالی کم رنگ ، محو ، پراکنده و بی ترتیب
که بین من و تو بمباران بود و فرودگاه و دستهامان که رفت به خاک
برای کاشت بنفشی یک گل و دست تو که ماند به خاک
تا همیشه
و بوی شوری دستان بزرگت و تفاوت حجم دستان بزرگت و دستک من
!...
از لحظه عزیمت تو به سرزمین مجاز
روزهاست در میان یادداشتها ، خاطره ها و صحنه های پراکنده جای خالی ات باقی است
هوا اما این روزها آلوده است و من خوشحالم که لااقل تو آنجا در میان نوارها حال بهتری داری
دلم برایت تنگ است و میان این همه دویدن های بی فرجام و رسیدن های بیهوده
به شوق دیدار دوباره ات روزشماری می کنم
مادر می گوید : احوال اگر خوش باشد زندگی زود می گذرد
و من می بینم که زمان در التهاب به ناخوش چه پر شتاب تر می گریزد